همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

نامه ای از جز به کل

خدای عزیزم،

خیلی وقت بود که دیگه باهات حرف نمیزدم، ازت چیزی نمیخواستم، فک میکردم ازم خوشت نمیاد...

اوهوم...فک میکردم که هردومون چهار-پنج سالمونه و داریم سرِ همدیگه تلافی میکنیم :)

تا اینکه دیدم داریم میشیم شبیه آدمایی که توی خیابون همو میبینن ولی خودشونو میزنن به اون راه که باهم روبرو نشن!

ینی بهتره بگم، من اینطوری شدم!!!

یکسره گفتم نمیشه و توام شبیه یه کوه بزرگ حرفم رو به خودم برگردوندی...

حالا میگم میشه، میخوام که بشه.

میدونی من هنوز با ذهن کوچیکِ نارنجی رنگم میبینمت، شبیه زئوس توی کارتون هرکول :)))

ببینم توام حس کردی دارم خیلی پراکنده حرف میزنم؟!

آره خب...خیلی حرفا توی سرم دارم که بهت بزنم، واسه همین اینجوری میشه!

هرچند خودت همه چی رو بهتر از خودم میدونی، نیازی به گفتن نیست.

راستشم بخوای، اینارو برای اینکه تو بدونی نمیگم، برای این میگم که خودم بدونم...گاهی اوقات یادم میره، باید به یاد بیارم :)))


و عشق

خیلی دوسش دارم...عاشقشم :)

امیدوارم خدا حرفایی که وقتی کم میارم میزنم رو نشنیده بگیره و اونم برامون چیزای خوبی بخواد.

خدا میدونی که من خیلی بچه ام...حرفامو جدی نگیر!

امید

امید لازم دارم...!

یه باریکه ی امید که هدایتم کنه به سمت حرکت کردن -__-

چقد زندگی بیخود شده...

آش رشته

"پذیرش"

"رهایی"

"لحظه ی حال"

"نفس عمیق"


خب معیاری وجود نداره...ما داریم خوب و بد برای همه چیز تعریف میکنیم!

شاید موفقیتِ توی نظر من، بطالت باشه توی نظرِ یکی دیگه! و برعکس!

همه داریم زندگی میکنیم؛ هر کسی به یه نحوی!

ولی همه داریم زندگی میکنیم، نه چیز دیگه ای.

حالا با برچسب زدن، یه زندگی ای میشه خوب و یه زندگی ای میشه بد!

ولی خب همه ی این تعاریف، نسبی هستن!!!

باید از این درجه بندی کردنا و به نوعی قصاوت کردنا، فاصله گرفت! 

مقایسه ممنوع! ما آدمها، شخصیت های متفاوتی هستیم، با اهداف مختلف، سطوح فکری مختلف و....

به هر جهت، اومدم اینجا، این حرفا رو زدم تا یه چیزایی رو مرور کنم با خودم...

تا یادم بمونه که من مریمم، یه کاسه آش رشته از دیگِ بزرگِ آش رشته!

و من با وجود کم و زیاد بودنای حبوبات و سبزی و رشته، در هر حال، آش رشته هستم و همین کافیه! :)

بطالت

روزای به شدت بی هدف!

بیکار و بی برنامه...بدون هیچ حرفی برای گفتن!

و اینکه انقد زیاد با خودم مواجه شدم، جذابیتی نداره!!!

دوس دارم انقد سرگرم باشم که اصن فرصتی برای فک کردن نداشته باشم :)

دوس دارم پول دربیارم ولی توی همین مدت کوتاه، انقد فضاهای کاری بنجلی رو تجربه کردم که دلم نمیخواد هیچ بنی بشری رو ببینم :/

دوس دارم بازم از ته دل بخندم!

دوس دارم یه ۲۲ ساله ی نرمال باشم!!!

ولی اکثر مواقع یا ۶۰ سالمه یا ۶ سالمه -__-

شکننده

خیلی شکننده ام...

با کوچکترین اتفاقا، برای دفعاتِ بیشتر میشکنم، خُرد تر میشم!

قطعاتِ خُرد شده ام، گُم تر میشن؛

کمتر میشم و سبک تر!

آروم تر و نا آروم تر!

تنهاتر، ناراحت تر،

خسته تر و حسرت دار تر،

نیست تر...


بدترین حسِ دنیا

حرف زدن با کسی که هیچی از حرفات نمیفهمه...! :')

خودآگاهی

"بالا بردنِ سطح خودآگاهی"

معقوله ای که نمیدونم خوبه یا بد؟!

آگاهی فرایندیه که مدام خودشو نقض میکنه!

با یه نمودار سینوسی :/

گاهی از فهمیدن خرسندی و گاهی از ته دل دوست داری که نفهمی!!!

یادمه مرداد ماه سال پیش بود که افتادم توی جریانش.

یک ماهی بود که شخایخ کتاب "راه من، راه ابرهای سپید" رو برام فرستاده بود و سپرده بود حتما بخونمش و حالا من به دلایل نامعلوم نخوندمش!(که فقط میشه گفت وقتش نرسیده بود!)

یه روز به بابا گفتم برام ملت عشق رو میخری؟!

روز بعدش با ملت عشق اومد خونه!

پشمام ریخت که برای اولین بار یه چیزی رو ازش خواسته بودم و انقد سریع رفته بود سراغش...حتی ازش پرسیدم چطور شد انقد زود خریدیش؟!

گفت اولین باری بود که ازم کتاب خواسته بودی!(جوابی به شدت دندان شکن!)

ملت عشق، کتاب خیلی معمولی ای بود...ینی نسبت به موضوعی که داشت، خیلی پابلیک نوشته شده بود!

اما عجیب ذهنمو درگیر کرد...البته شایدم هر کسی با خوندن این کتاب، به یه سری دسته بندی های انسانی برسه و شروع کنه به تحلیل کردن روابط و بگرده دنبالِ شمس ها و مولاناها!!!

به هر حال، شخایخ دوباره سراغ گرفت که اون کتابه که فرستادمو خوندی؟! و من شروع کردم!

بعدشم که جز از کل!(من که همیشه توی کتاب خوندن، کندم، اون کتابِ قطور رو توی ده روز تموم کردم!)

خلاصه...این دوران، دورانِ شکننده ی زندگیم بود!

کرونا، ترم آخر و پایان نامه، شکست عاطفی، ذهن درگیرِ آینده...

با این وجود بدون اینکه بفهمم چجوری، رفتم سراغ مدیتیشن کردن و متعادل سازی چاکراها :)

تغییرات فکری ستاره منش...آگاهی نسبی!

زمان که جلوتر رفت، اذیت شدم

آگاهی دردناک شد، جسمم ضعیف شد، خلقیاتِ منفی و و و...

امشب خوندم که این اتفاق طبیعیه و بارها پیش میاد...توی مراحل مختلف و زمانهای مختلف!!!

راه حل؟! کنترل!

سخته واقعا...کنترلِ عدم تعادلِ محض!

اما خب، می ارزه :)))

و میرسیم به "درباره ی معنی زندگی"

کتابی که مخصوصِ بی انگیزه هاییه که دیگه نمیدونن که روی این کره ی خاکی باید چیکار کنن که حالشون خوب باشه؟!

این کتابم خوب میدونست که کِی بیاد سراغم :)

هرچند هنوزم حالم خوش نیست...اما خب سعی میکنم "کنترل" کنم...

لینک دانلود کتاب راه من، راه ابرهای سپید:

DOWNLOAD