همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

اردیبهشت

نگاهی به اردیبهشت ۱۳۹۷

پر هیاهو!

خوشحالی!

ناراحتی!

تولد!

دعوا و درگیری!

نافرمانی‌های مدنی! :)

اردیبهشت پرهیاهو...از اون سال تا امسال، از اردیبهشت بدم میومد!

نفرتی همراه با مهر و محبت!

امسال با اردیبهشت آشتی کردم...


اردیبهشت است و خدا هم خوب میداند

این ماه بر ایام دیگر، برتری دارد

کم طاقت

در حال مبارزه با کم طاقتی!

درک این موضوع که هر چی شد به تخمت باشه :)

چرا میخوای غصه بخوری؟!

تو که میدونی ته این زندگی چیه؟!

چرا باید بذاری وقایع، برینن توی لحظه هات؟!

وقتی خسته میشی، همه چیو رها کن و استراحت کن!

این خستگی موندگار نیست، تاثیر وقایع موندگار نیست، هیچ چیز ثابت و موندگار نیست...پس اسیر نشو!

همه چی خوبه تا وقتی که بوی اسیری نده!


تلپاتی

انگار باهم تلپاتی داریم!

جالبه...!

مدام میاد توی نظرم و من رو به شروع دوباره ی بازی، دعوت میکنه :)

بارها پیش اومده که بعد از این فکرا و یاد کردنا، بالاخره یه جورایی ارتباطی برقرار کردیم و با خبر شدیم که یکی داشته به اون یکی فکر میکرده و غیر مستقیم خواهان یه آمار گرفتن از اون یکی بوده!

من خودم رو سرگرم میکنم...سعی میکنم اینجا و جاهای دیگه، حرفام رو بزنم و ازین حضورش توی نظرم غافل بشم

لطفا به یادم نیفت، دیگه چند بار میخوای برینی؟!

:))))

اندر احوالات ۲۳

حدود هیجده ساعت و نیمی هست که ۲۳ سالگی رو تموم کردم :)))

یازدهمین تولدمه که اینجا دارم مینویسم!

تولدی که خیلی غیر منتظره با آدما و جایی غیر منتظره گرفته شد :)

و یک ۲۳ ساله ی سگ مست که کم مونده بود یه محله رو آباد کنه، داشتیم!

ماجرا برای دو روز قبل از روز تولدمه! الان که آسوده و تنها توی اورینت نشستم و فقط دارم آرامش میگیرم

دو روز قبل، نصفه شب اس ام اسی از جوجه شاعر احمق داشتم که صبح دیدم! "میشه ببینمت؟!"

صبح گفت که هر کاری میکنم از ذهنم پاک نمیشی و حالم خوب نیست میدونم دوست نداری منو ببینی ولی خواستم ببینم میشه ببینیم همو؟!

هه! اوکی بیا!!!!

صبح تا ظهر رو با مامان و آبجیم بیرون بودم و بعد از ظهر ایشون رو زیارت کردم...در کمال آرامش و احترام ریدم بهش :)))

امید است که حالِ بدش، بهتر شده باشه و با آغوش گرم اول خرداد بره به استقبال سربازی!

و اما بعد ازین، من به یک دورهمی دعوت شده بودم و راهی اونجا شدم

پامو اونجا گذاشتم دیدم اوووو اینجا تولد منه!

و این عجیبه که من با این آدما اونقدر کانکت نیستم واقعا...پرام ریخته بود!

خلاصه که این بود آغاز رفتارهای عجیب و غریب من که تا الان از فرط رقصیدن، بدن درد دارم  و عکس و فیلم‌های گوشیمو که میبینم پرام میریزه!

ظرف شکستم، سه مرتبه تگری زدم، گریه کردم، با کیک مبل رو به کثافت کشیدم، اگر نگهم نمیداشتن پخش زمین میشدم و در نهایت نصفه شب برگردوندنم منزل!

گیتار داده بودن دستم که بزنم، بغلش کردم و زار زدم! نمیذاشتم کسی هم گیتار بزنه! (نمیدونم تا کی اینجوری تحت تاثیر صدای این ساز به این صورت خواهم بود؟!)

خیلی خوش گذشت اما خب در نهایت این تولد رو یکی از اشخاص جمع تدارک دیده بود که گویا علاقمند هست به من! :/

و حالا نمیدونم داره دقیقا چی فکر میکنه پیش خودش؟!

وقتی که حالم اون شکلی شده بود و هر لحظه داشتم میریدم، این داشت منو جمع میکرد و امیدوارم فکر نکنه الان میونه ی متفاوتی نسبت به قبل داریم!

اگه مستقیما بیاد بگه، بهش توضیح میدم که من کشش هیچ جریان عاطفی ای رو ندارم و توام شیش ماهه الکی وقتت رو تلف کردی اما لامصب حرف نمیزنه، فقط با رفتارش داره من رو شرمنده ی الطافش میکنه -__-

اصن حال نمیکنم کسی ازم خوشش بیاد! بهم محبت کنه! ازم تعریف کنه!

چون واقعا نمیدونم در جواب باید چه ریکشنی داشته باشم؟!

این همه آدم هست که دوست دارن براشون وقت گذاشته بشه و بهشون توجه بشه! برید سراغ اونا بابا جان :)))

الان یه آشنای دیگری هم هست که مثلا فقط رفیقیم! دهنمو سرویس کرده با تعریف کردنای اغراق آمیزش! خب من یه بار دو بار تشکر کنم! بار سوم دیگه چی بگم انصافا؟! -__-

اردیبهشت

یهو خیلی تو فکر افتادم که اردیبهشت رو شیرین کنم

یه حال اساسی به گلدونام دادم

تصمیم چند ماهه ام برای تغییر رنگ و رخ دیوار اتاق خوابم رو خیلی ناگهانی استارتش رو زدم

آویز تزئینی که خیلی دوست داشتم خریدم واسه طبقه بالا

دوباره میخوام موهامو کوتاه کنم و رنگشون کنم

حتی تو فکر گرفتن عکس واسه تولدم با استایل جدید هستم

سوای مودی بودنم، خیلی جوگیرم! :)))

مودی

دوباره احوالات بهم ریخته و خراب شدن دنیا روی سرم!

گریه زاری! غر زدن! ناامیدی! پوچی!

من! چته؟!

نحسی اردیبهشته یا خستگی روحی؟!

حقیقت ماجرا اینه که باید قبول کنی که با یه دست نمیتونی صد تا هندونه برداری!

اندازه ی ظرفیتت عمل کن، اگر بیشتر میخوای، ریسک پذیریت رو تقویت کن! دیگه گریه کردنت چیه دختر خوب؟!

دغدغه مند بودن خوبه، گاهی اوقات تو رو به جلو میبره اما نه تا اون اندازه که برینه به حال الانت!

تو الان میخوای همه چی باشی و هیچی نیستی!

حالا بی انصافی نکنیم، هیچی هیچی هم نه ولی اونقدی که باید از خودت راضی نیستی

شاید همه ی اینا برای اینه که همزمان میخوای صدتا قدم برداری

خودت سر خودت رو شلوغ کردی و خیلی وقتا از برنامه هات جا میمونی و همین میشه عامل فوران کردنت!

مریم جان، روحت ازت خسته شده...ذهنت داره روحت رو میجوئه!

روحت احساس اسارت و خفقان بهش دست داده و این شرایطیه که ذهنت براش ساخته

بذار روحت فراتر از ذهنت پرواز کنه

در یک کلمه! مریم جان گاییدی، بسه!

اردیبهشت

اردیبهشت است و خدا هم خوب میداند

این ماه بر ایام دیگر برتری دارد :)))))

همین!