همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

دین زدگی

امروز برای اولین بار رفتم نماز جمعه! 

به قدری پشیمون شدم که فکر کنم تا آخر عمرم دیگه نرم...

وقتی روحانی مذهب من اینقدر خاله زنکه و توی خطبه اش به راحتی غیبت میکنه، چه نمازی پشتش بخونم؟!

آخه اون آخوند چجوری میخواد الگوی دینی مردم باشه؟!

در عجبم از جماعتی که پشتش نماز خوندن...نمیدونم مردم واقعا نمیفهمن یا خودشونو زدن به اون راه؟!

دلم سوخت...برای اینهمه دوز و کلک!

خیلی راحت قضیه رو وارونه نشون میدن...به سادگی با حرفاشون آدمایی که اینهمه برای مملکت و مردم زحمت کشیدن رو با حرفاشون، یه مشت بی سواد و پست جلوه میدن!

برای حرم حضرت فاطمه هم همچنان پول جمع میکنن...یادمه از وقتی که راهنمایی بودم پول جمع میکردن...مردمم که همچنان پول میدن!

بابا عزیز من اون پولو بده به نیازممد مملکت خودت! :/

آخر خطبه هم که درخواست مرگ برای عالم و آدم میکرد...جوری به کل دنیا لعن و نفرین فرستاد که فکر کنم بر اساس حرفاش فقط باید ایرانیا زنده میموندن...تازه فقط ایرانیایی که باهاشون موافقن! :/

فکر کنم حالا میفهمم که چرا گاهی اوقات در مورد دینم اینقدر سوال دارم و نمیتونم خیلی از مسائلشو هضم کنم!

مشکل از کسایین که دارن اسلامو برای ما معرفی میکنن...معلومه که هیچ کس نمیتونه با منطق اینا مجهولات ذهنیشو حل کنه!

یه مشت خشک مذهب افراطی که در نهایت کمبود آب کشورشونم میچسبونن به بد حجابی زنای مملکتشون!

این آخوندایی که اینجوری همه چیو قضاوت میکنن، ذهنشون مریضه...تو که با یه تار مو به گناه میفتی آدم نیستی، حیوونی!

روی حرفم به همه ی آخوندا نیست...!

.

.

حتما اکسیدانو برید ببینید، ممکنه از پرده ی سینما پایین بکشنش و صد در صد فیلمش بیرون نمیاد! :/

صدای آب

دوباره سر و کله ی کمپین صدای آب پیدا شد...توکل بر خدا!!!!

ببینیم میتونیم یه لوگوی خوب تحویل بدیم یا نه؟!

خب اگه واقعا طراح لوگوی این کمپین من باشم، برام افتخار بزرگیه...واقعا حامیان این کمپینو خیلی دوست دارم و خلاصه که اگه این اتفاق بیفته خیلی ذوق مرگ میشم! :))))

هفته ی دیگه میرم روی ترازو...انتظار ندارم که وزنم پایین اومده باشه ولی دلم میخواد از 55/5 کیلو به 55 برسم...آخه وقتی وزنمو میپرسن واقعا سخته که بخوام اون نیم بعد 55 رو بگم! :/

یه چیز دیگه ایم که دوست دارم اینه که بازدیدای وبلاگم تا روز تولد 6 سالگیش به یه میلیون برسه ولی 20 هزارتا بازدید مونده و خودمم میدونم این اتفاق نمیفته! :/

منم به چه چیزایی فکر میکنما!!!! :))))

بچه های مهد کودک خیلی باهام دوست شدن!

و اما دیالوگ ماندگار این جلسه ی یکی از بچه ها این بود:

-خاله شما دختر داری؟!

من-نه! ×__×

بعدشم یه نقاشی بهم نشون داد:

من-چقد قشنگه...زرافس؟!

-نه خاله...شمایی! ^__^

اون لحظه میخواستم از خنده برم خمیر بازیاشونو گاز بزنم! >__<

.

.

کتاب "برنده تنهاست" رو شروع کردم...تا الان خیلی طرفدارش بودم...دیدمو به زندگی تغییر داده! :)))

صدای خودم! ¤_¤

هوا خیلیییییی خوبه! :))

دیروز که رفتم باشگاه اینقدر هوا رو دوست داشتم که دلم نمیخواست برگردم خونه! ^__^

خدا وسط تابستون یه حال خوبی به هممون داد...!

دلم میخواد برم عکاسی...خیلی خیلی دلم میخواد!!!!

چند روز پیش که ساز میزدم و میخوندم صدای خودمو ضبط کردم!(البته خیلی وقتا اینکارو میکنم!)

با خودم گفتم اینجا هم بذارمش...لینکش توی ادامه مطلبه!


ادامه مطلب ...

بارون بارونه!

امروز بعد از مدت های خیلی طولانی گریه کردم...

نه چند قطره...نه چند ثانیه!

بلکه به صورت سیل آسا و ساعتی!!!

فکر کنم بارون روم تاثیر گذاشته بود! :/

چه بارووووووونی بود!!!!!!

طی این ناراحتی یکمی به بقیه توپیدم(80 درصدش به حق بود!) ولی الان نادمم! :|

خلاصه که اوضاع و احوالم عجیبه...نمیدونم دنبال چیم!

شاید الان مثلا دارم خوب زندگی میکنم ولی این اون زندگی ای نیست که دنبالشم...من دنبال چی میگردم؟!

هنوز نتونستم بفهمم...

امروز که رفتم مهد کودک یکی از بچه ها اصرار داشت که دست منو با مداد رنگیش سوراخ سوراخ کنه...! :/

یکی دیگه هم بود که من تا داستان تعریف کردم میگفت نه چنین چیزی نداریم...خیلی بچه ی واقع بینی بود!(من میگفتم حیوونا هم مهد کودک میرن و اون میگفت نه!)

امشب آهنگ la boheme از charles aznavour کشف کردم...ینی قبلا داشتمش ولی هیچوقت به اینکه چقد خوبه توجه نکرده بودم...

خیلی خوبه...ریمیکسشم گوش دادم...اونم خیلی دوست داشتم! :))))

لینک جفتشونو توی ادامه مطلب گذاشتم!

  ادامه مطلب ...

روزگار بر وفق مراده...

چند روزه اینجا نیومدم...

میگن بی خبری خوش خبریه! ¤_~

خب آره خدا رو شکر زندگی رو رواله!(جدا از وقتایی که مثل خل و چلا میخوام الکی غر بزنم!)

این ماه خیلی توی پول خرج کردن خرابکاری کردم...توی هفته ی اول ماه پولام ته کشید!!!

ینی حسابی توی استفاده  از حساب بانکی ای که بابام برام باز کرد گل کاشتم! :/

صد در صد به داشتن دختری مثل من افتخار میکنه!

 الانم عین میکروب چسبیدم به اعضای خونه و  میخوام ازشون پول بگیرم...

باز خوبه شاگرد جان هست وگرنه واقعا از بی پولی سر به بیابون میذاشتم! *_*

البته که من خیلی خیلی آدم معنوی ای هستم!(چه با کلاس!)

همه ی اینا حرفه...حتی اگه گاندیم توی ایران زندگی میکرد یکسره دنبال پول بود!!!

مگه کشکه؟! 

دارم طبق برنامه هام پیش میرم...خوبه راضیم! :))))

باورم نمیشه که ساعت دوازده یک میخوابم...کی فکرشو میکرد برنامه ی خواب من مرتب بشه؟!

خاله مریم :))))))

دیروز اولین جلسه ای بود که رفتم مهد کودک!!!

شروع خوبی بود...البته فکرشو میکردم که با روش داستان تعریف کردن بتونم بچه ها رو جذب تصویرسازی کنم! :)))

اینقدر از دستشون خندیدم که حد نداشت...

یه سریاشون بیش فعال بودن و یه سریا برعکس!!!

یکی هست که یکسره گریه میکنه ولی باهوشه!

یکیم هست که بیش فعاله و یکسره با مداد سیاه خط خطی میکرد و میگفت جادست!!!

کاراشون عالی بود...اصلا روح و روانم شاد شد!!! :))))

آخر سرم که میخواستم برم مربیشون بهشون گفت که ازم تشکر کنن و همشون با هم(با ریتم شل بچه ها) گفتن: خاله مریم خسته نباشی!

بچه ها فوق العادن! ^_^

.

.

کسی میدونه اونایی که با اسپری گند میزنن به دیوارای شهر، هدفشون چیه؟! :/

من روی تمیزی شهر خیلی حساسم واقعا لجم میگیره! :|

فرزندان بهروز و محسن

دیروز رفتیم خونه ی سارا اینا!!!!

نمیدونم اینجا گفتم که الان آبجیامونم توی جمع دوستیمون هستن یا نه؟!

در هر حال آبجیامونم الان توی جمع دوستیمونن!!

حس میکنم آدمایی که چنین دوستایی دارن، نعمت خیلی بزرگی دارن که البته گاهی اوقات  ازش بی خبرن!

ما چهارتا واقعا سرخوشیم...!

توی جمعمون هر کسی همیشه یه سری دغدغه ی خنده دار داره!!!

یه روز یکیمونو جو میگیره و دنبال کاره...یه روز برای یکیمون(البته بیشتر خواهر بزرگا) خواستگار پیدا میشه...یه روز داریم بافتنی میبافیم...یه روز فیلم ترسناک میبینیم و حتی گاهی اوقات وسط جمعمون که داریم حرف میزنیم یکیمون میگیره میخوابه یا یکیمون داره درس میخونه یا حتی یکیمون پا میشه میره حموم! :/

یه روزاییم هست که از مشکلاتمون میگیم و به زندگی  دری وری میگیم! :)))

یه وقتاییم که شب پیش همیم فیلم میبینیم و زار زار گریه میکنیم!!!

و حتی بوده روزایی که سارا منو رسوا کرده! :/

کلا کار سارا رسوا کردنه! ^_^

تمام افتخارمونم اینه که توی دورهمیامون لباس کی خونگی ترباشه و هر کی لباسش گل گلی تر باشه شاختره!

در کل خیلی جمع عجیبیه...اینجا خیلی از چیزاشو نگفتم! O_o

سارا هم یه داداش داره کلا با ما بزرگ شده...دیگه بچه ای که زیر دست ما بزرگ بشه عجوبه ای میشه!!!

عنوان پستمم، اسم گروهیه که دیشب توی تلگرام 5 نفری زدیم!

تازه بابای من و عمو محسنم عین سیبین که از وسط نصف شدن...به شکل عجیبی این دو تا یه جور رفتار میکنن!

آیا کمی بزرگ شده ام؟!

رفتیم برای اون کلاس بازیگری و نزدیک نیم ساعت منتظر بودیم و داشتیم تمرین بقیه رو میدیدیم!

حوصله ندارم از جو اونجا صحبت کنم ولی کلا جو خیلی چرتی بود!!!

من نمیدونم مردم فکر میکنن دیگران خرن؟!

به لطف آبجیم میدونستم که محیط آموزش تئاتر و بازیگری چجوریاست و اینجایی که ما رفتیم اصلا بهش نمیومد اون محیط باشه! :/

خلاصه که بدون تست دادن بلند شدیم از اونجا رفتیم!

در ادامه ی توصیف حال خوب این چند وقت...

امروز بعد از یه ماه و چند روز رفتیم کافه اوریانت...

مثل همیشه عالی...اونجا همیشه حرف برای گفتن هست و همیشه فضای مثبت وجود داره! ♡_♡

حساب کردیم، حدودا یک میلیون و دویست-سیصد تومن تا حالا توی این کافه پول خرج کردیم! O_o

واقعا زیاده...ولی نمیدونم چرا پشیمون نیستم! :)))

.

.

برعکس اینکه فکر میکردم برنامه ریزیام پیش نمیرن ولی تا الان خیلیاشون اتفاق افتادن و امیدوارم تداوم داشته باشن!

در مورد اون کارگاه بازیگریم گفتن فردا بریم تست بدیم و من بدون هیچ اطلاعی میخوام برم اونجا!!!! :/

قبول شدن یا نشدنش مهم نیست ولی تجربش مهمه!

بازیگری رو دوست دارم با اینکه میدونم اکثرا محیط سالمی نداره...به خصوص برای آدم خیلی خیلی حد و مرز داری مثل من!

اما گاهی اوقات یه سری چیزا هستن که آدم فقط با شنیدن نمیتونه قبولشون کنه و باید ببینه وگرنه تا آخر عمر فکر میکنه چیزی غیر از اونیه که همه میگن!(شایدم واقعا چیزی غیر از اون باشه!)

طبیعتا بابام خیلی مایل نبود که اجازه بده...حتی الانشم جوری حرف میزنه که کاملا مشخصه که مخالفه؛ مثلا این جمله رو میگه "خودت میدونی بابا!!!!!"

و یا صحبتایی میکنه که متاسفانه خیلی روی من تاثیر میذاره؛ مثلا میگه "چرا اینقدر ازین شاخه به اون شاخه میپری؟!"

میگه تو میتونستی رشته ی تجربی هم ازون اول بری ولی نرفتی...اینو میذاره به عنوان یکی از اتفاقای زندگیم که نرفتم سراغش و ازین شاخه به اون شاخه کردم در صورتی که من هیچوقت قصد رفتن به دبیرستان نداشتم و فقط دبیرستان نمونه دولتی قبول شدم!!!

یا میگه یه زمان دنبال موسیقی بودی ولی آخرش رفتی گرافیک! :/

و من هرچقدر میگم که برای هنرستان موسیقی رفتن دیر اقدام کردیم، نمیخواد گوش بده...حالا خوبه بازم تا جایی که تونستم موسیقی رو دنبال کردم و هنوزم دارم دنبال میکنم!

میدونم که نگرانمه...ولی کاش جوری صحبت نمیکرد که من خودمو ضعیف ببینم یا واقعا فکر کنم آدم بیخودیم!

و همچنین میدونم که اینارو میگه که من توقعمو از خودم بیشتر کنم تا بتونم بیشتر هم پیشرفت کنم ولی متاسفانه تا الان این حرفا فقط باعث شده که من خودمو برای خیلی از کارها کم ببینم!

با همه ی اینا در مورد این کلاس بازیگری قصدم جدی نیست...از همون اولش دل نبستم به دلیل همون چارچوبایی که دارم!!!

.

.

از حرفام به نظر میاد عصبانی باشم ولی عصبانی نیستم! :)))

اینقدر تغییر؟!

الان یکی از پستای وبلاگم به اسم "هر چی فکر کردم عنوانی پیدا نشد...!" رو خوندم!

چقدر یه زمان اوضاع و احوالم بهم ریخته بوده ها!!!!!

چقدر تغییرو  تحول...

*_*