همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

نامه ای از جز به کل

خدای عزیزم،

خیلی وقت بود که دیگه باهات حرف نمیزدم، ازت چیزی نمیخواستم، فک میکردم ازم خوشت نمیاد...

اوهوم...فک میکردم که هردومون چهار-پنج سالمونه و داریم سرِ همدیگه تلافی میکنیم :)

تا اینکه دیدم داریم میشیم شبیه آدمایی که توی خیابون همو میبینن ولی خودشونو میزنن به اون راه که باهم روبرو نشن!

ینی بهتره بگم، من اینطوری شدم!!!

یکسره گفتم نمیشه و توام شبیه یه کوه بزرگ حرفم رو به خودم برگردوندی...

حالا میگم میشه، میخوام که بشه.

میدونی من هنوز با ذهن کوچیکِ نارنجی رنگم میبینمت، شبیه زئوس توی کارتون هرکول :)))

ببینم توام حس کردی دارم خیلی پراکنده حرف میزنم؟!

آره خب...خیلی حرفا توی سرم دارم که بهت بزنم، واسه همین اینجوری میشه!

هرچند خودت همه چی رو بهتر از خودم میدونی، نیازی به گفتن نیست.

راستشم بخوای، اینارو برای اینکه تو بدونی نمیگم، برای این میگم که خودم بدونم...گاهی اوقات یادم میره، باید به یاد بیارم :)))