همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

ر و ا ن ی

احتمالا دچار مشکلات روانی شده باشم...

اما چیکار میتونم بکنم؟!

چقد ازین حال و هوای همیشگی ای که گمونم سه سالی هست که  همیشه باهامه، بدم میاد! :):

مرغ بازنده

با شوق و ذوق توی چشمام نگاه میکرد و ازین میگفت که بالاخره کاری رو پیدا کردم که خدای تو نمیتونه انجامش بده و بهت ثابت میکنم که توانا نیس!

-بگو

+خدا نمیتونه سنگی رو خلق کنه که نتونه جا به جاش کنه! میبینی؟! خدا از انجام این کار عاجزه!

+خب اگر بخوام با منطق تو به ماجرا نگاه کنم، جمله ای که گفتی دو تا بار منفی داره و منفی در منفی میشه مثبت! پس این عجز نیست

دستشو زد به چونه اش و گفت اینجوری هم میشه بهش نگاه کرد!

کاش فقط به حماقتش لبخند نمیزدم و میگفتم که متاسفانه مرغ بازنده همیشه اغتشاش میکنه! تو یا محکم پای عقیده ات هستی یا کاملا بهش باور نداری و مدام میخوای با توجیه و انکار کردن، حرف خودتو به کرسی بشونی...خسته نمیشی ازین کار؟! •_•

با همه ی اینا چرا هنوزم دلتنگت میشم؟!

چون احمقم :)))

توجیهات

الان که دچار احوالاتِ غمگین شب هستم و احساس دلتنگی (شاید کاذب!) اومده سراغم، به تلاشای مذبوحانه ای که برای توجیه هم داشتیم فکر کردم!

آیا اصلا نیازی به توجیه کردنِ همدیگه داشتیم؟!

اصلا اومدیم و من توجیهت کردم یا تو توجیهم کردی، بعدش چی؟!

حتی بعد از تموم شدن همه چیز، بازم اومدی نشستی جلوم و خواستی توجیهم کنی!!!

الان که حسابی غرقِ مطالعه ی عشق هستم(بله بله دارم عشقو مطالعه میکنم!) دیدم که نیازی نبود همدیگه رو توجیه کنیم، فقط باید جلو میرفتیم و جای پای عشقو محکم کنیم...

نمیدونم...دچار دلتنگی شدم و اومدم اینجا چرت و پرت بگم که فکرم آزاد بشه، که مثل همیشه دست به حرکت احمقانه ای نزنم!

دلم اورینت میخواد...اورینت خونم کم شده :)

میترسیدم که دلم نخواد دوباره برم اونجا، اما بازم دلم خواست

یه اورینت دو نفره...من و خودم!

کاش...کاش چی؟! هیچی!

نُهـ

سوسک سیاه، همینه که هست، شاهد روزای دور و نزدیک!

نُه ساله شد ^__^

مبارکم باشی رفیق...

میدونی که خاطرت خیلی برام عزیزه؟! :)

کیه؟! کیه؟! منم تُهی!

چی بگم از این روزایی که انقد قیمه ها ریختن توی ماستا...؟!

(نمیشد ماستا بریزن توی قیمه ها؟!)

از دیر پاک کردنِ پیشی احمقتر بگم یا دیر بازگشتنِ جوجه شاعر احمق؟!

(امان ازین زود دیر شدن ها)

از فشار روزای آخر دانشگاه بگم یا تابستون لعنتی و کرونای لعنتی تر؟!

(بگذر ز من ای آشنا چون از تو من دیگر گذشتم)

ازین حجم اشباع شدگی از تباهی بگم یا این حجم از تهی بودن ذهن و قلب؟!

(جانم تناقضِ حال بهم زن)

اینا، روزایِ جوانیِ من هستن که شبیه  نوار کاستیه که جویده شده!

دنیا، من حس میکنم جفت دستات پوچه و باس کف بزنی ولی حالا محض احتیاط، یه خالی بازی کن! :/

بی منطق!

ما میرسیم به هم، هر جوری که شده

من رو ببخش اگه، بی منطقم هنوز...

انزوا

خوابم میاد...

دل کنده ام و قدِ فرهادِ قصه ها خسته ام!

تیشه به دست گرفتم و تار و پود ها بریدم...

رگ و ریشه های آویزان از دلم، برایم زیرپایی میگیرند،

زمین میخورم، زانوهایم سست میشوند اما دستم را میگیرم به نرده ی امید واهی و بلند میشوم!

دو قدم به جلو میروم و از حالت تهوع به خود میپیچم، خاطرات با یک دستش به معده ام چنگ میزند و با دست دیگر، گلویم را فشار میدهد!

زمان میزند روی شانه ام و میگوید، کمی دیگر طاقت بیار، پاک کننده ای جدید به بازار آمده، برایت میخرم و دلت را حسابی شستشو میدهم!

زمان دروغگو شده...اما حرف هایش دلگرمم میکند

این روزها با دیوار حرف میزنم...

برایم چای دم میکند و آواز عاشقانه ای سر میدهد!

رویش را میبوسم و به خاطر همنشینی هایش، تشکر میکنم

شب ها، ریسه ها برایم میرقصند اما تا متوجه اشک هایم میشوند، خاموشی سر میگیرند، آخر اگر دیوار بفهمه، دعوام میکنه

دورترین مسافت، طی کردنِ راه پله و زل زدن به گلدان هاست...سرشان را پایین میندازند تا چشم تو چشم نشویم؛ چند روز پیش یواشکی شنیدم که میگویند، چشمانش بوی خزان گرفته اند، اگر نگاهش کنیم، پژمرده میشویم

خب طفلکی ها حق دارند...

یه روز خوب میاد(!)

میگویند روزی خوب در راه است!

اما دلبرِ من، اگر آن روز دیر از راه برسد، چه کنم؟! چه کنیم؟!

اگر آن روز، یه وقت نداشتنِ همدیگر برسد، چه کنم؟! چه کنیم؟!

اگر آن روز وقتی برسد که زیر خروارها خاک بودیم، چه کنم؟! چه کنیم؟!

آخر من تو را دوست داشتم و تو مرا دوست تر داشتی، یادت هست؟!

کاش حداقل تو از یاد ببری تا هر شب سر به بالش نکوبی تا صدای اشک هایت، مجنونت کند!

آخر میدانی، جنون سخت است...مدام میخواهی دست به کار شوی تا ندا بدهی که داری جان میدهی!

آری، چیزی به جنونم نمانده، کم آورده ام!

زود فراموش میکنم روزهای سخت را...دوباره همان عاشقِ خاطره باز میشوم!!!

دوباره هوسِ روزهای اول را میکنم...همان روزهایی که راضی به هر چیز به خاطر هم بودیم!

خاطرت هست که من بدونِ تو نمیتوانستم و تو بدونِ من؟!