همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

ترمی که گذشت...

این ترمی که گذشت پر از اتفاق و تغییرات بود!!!!

جمع سه نفره ی من و آبجیم و سارا(و البته گاهی وقتا مریم خواهر سارا) به معنای واقعی ترکوند...توی این ترم با آدمای مختلفی آشنا شدیم!!!!

حرف زدیم...خندیدیم...و از همه مهمتر خودمون بودیم!

من و سارا عاشق شدیم...فارغ شدیم...

شبایی که پیش هم چس ناله میکردیم...روز بعدش به این کارامون میخندیدیم!

همو دلداری میدادیم...

پارک لاله...پارک دانشجو...کافه های لمیز...پارک هنرمندان...کافه اوریانت...شبای خونه ی ما...و اما خیابون موسوی!

فلاسک چای که همیشه باهامون بود!

وقتایی که نون خامه ای درو میکردیم...!


در مجموع خیلی خوش گذشت...

تجربه ثابت کرده این مدل تفریحا اکثر اوقات به تاریخ میپیوندن و دیگه تکرار نمیشن ولی من تا جایی که بشه سعی میکنم تکرارش کنم!!!!

همه چی داغونه...

ماشالا ایرانم که افتاده به بدبختی...از زمین و زمان داره میاد! :(

هرچند آدم وقتی میره یه چرخی توی فضای مجازی میزنه، گاهی وقتا به این نتیجه میرسه که حقمونه...البته همه نه ولی خب کسایی که خدا و کل دنیا رو از ما ناامید میکنن، کم نیستن...!

اصلا هیچی نمونده...نه تلاشی، نه موقعیتی، هیچی!

مثلا خودم الان کسی شدم که از اون همه هدف و آرزو رسیدم به گذروندن معمولی زندگی و هدفای خیلی کوچیک!!!!

آخه خدایی ازین مردمی که هرروز دارن با یکی کل میندازن و به یکی غرض میدن، اونوقت میان پست تسلیت برای زلزه و پلاسکو و کشتی سانچی میذارن چه توقعی میشه داشت؟! میخوای اول بری رفتارتو با دور و بریات درست کنی؟!

فقط خدا به فریادمون برسه...ما ناشکریم...از هیچی درست استفاده نمیکنیم...قدر نمیدونیم! :/

.

.

حال خوبی دارم...خدایا شکرت!

بی خوابیا و بیکاریا رو با سریال پر کردم...اصلا خودش شده انگیزه!

توی روز به همه ی کارام میرسم که شبا فیلم ببینم! :)))

کی به این لحظه رسیدم؟!

دوباره بی خوابی و سر درد و فکر...

مثل همیشه حال عجیبی دارم! :/

اعتماد به نفسم داغون شده...

دیشب به چیزای خیلی غمگینی فکر کردم!

دلم خیلی سوخت...به چیزایی که دست خود آدم نیستن فکر میکردم!!

دیگه ناشکری نمیکنم...فقط فکر میکنم!!

من واقعا دیگه جرئت ندارم به چیزی شکایت کنم یا چیزی رو به زبون بیارم...

اگه حرفی زدم بدترش اومده جلوی پام...

اگه شکایتی کردم، اوضاع بدتر شده...

دو هفته گذشت...

دو هفته از شروع زمستون و یه جورایی شروع جدید من گذشته!!!

خب...علنا همه چیز تموم شده و در حال ول کن شدن ماجرام!!!

فکر میکردم "بی جواب موندن" حس ترسناکتری داشته باشه!

ولی من هنوز زندگی میکنم...

به کارام میرسم...

میخندم...

ولی امان از لحظات بیکاری و افکار بیهوده!

هروقت که بیکار میشم انگار غروب جمعس! :دی

.

.

چند وقته کل زندگیم خلاصه میشه توی رفتن به خانی آباد(دانشگاه جان!) و دروازه دولت(کافه اوریانت و یه ساندویچی که تازه پیداش کردم!) و پارک هنرمندان!!!!

عاشق این روندم...

ولی...چرا دروغ؟! نمیتونم منکر حس پوچی ای که اکثر اوقات بهم دست میده بشم! :)

ولی خدا رو شکر...خیلی خیلی خدا رو شکر!

.

میگما مملکت بهم ریخت، یادشون رفت دکمه ی زلزه رو بزنن! :دی

ما منتظر بودیم موشا بیان بخورنمون!

من خوبه خوبم...

میون درگیریایی که توی شهر به وجود اومده شاد و خرم با آبجی جان اینور و اونور میرفتیم!(بسی سرخوش!!!!)

میدون انقلاب واقعا ترسناک شده بود...یگان ویژه ها میخندیدن...انگار بهشون سپردن با این کارشون بگن ما خیلی قوییم!!!!

ماشیناشونم که واقعا ترسناکه! :/

ایستگاه تئاتر شهرو بسته بودن! :دی

تلگرام و اینستا هم که فیلتر شدن به سلامتی!

خب معلومه زور کسی بهشون نمیرسه!

این دفعه هم فریادا بی صدا میمونه...

.

.

به پیشنهاد برادر بهزاد خودمو مشغول ژوژمانا کردم...فکر کنم ایده ی خوبیه! :)

به چند ماه اخیر خودم که فکر میکنم خیلی برام عجیب و مهیجه...دیروز پستای تیر ماه امسالمو که اینجا نوشته بودم، خوندم...همش برنامه ریزی و سخت گیریای بیخود بود!!!

و اما الان...الانو واقعا دوست دارم!!! با وجود خیلی چیزا که اشتباهی براشون غصه میخوردم...اشتباها گاهی شیرینن!

اگه من قدیمم بود، میگفت الان که اول ساله، دوشنبه هم هست، بهتره یه شروع جدید داشته باشم پس این کارا رو بکنم و اون کارا رو نکنم!(خودم میدونم دوشنبه اول هفته ی اوناست! :دی)

به قول سارا من روزمرگیای الانمو دوست دارم...همین روزایی که تکرار میشن و آرامش توشونه!

آرامش...خونواده...تفریح...سلامتی!

دیگه در حال انفجار نیستم...! :)

حرف!

دلم میخواد حرف بزنم...نمیدونم چی بگما ولی حس میکنم دارم میترکم! :/

فقط میخوام از حال و هوایی که الان توشم دربیام!

یکسره ذهنم نامرتب و مشوش میشه و برای نظم  و ترتیب دادن بهش یکسره باید با کسی حرف بزنم تا شاید مرتب بشم! :/

ذهن پریشان احوال!

خواب دیدم شوهر کردم! :/

اصلا نمیدونستم طرف کیه...انقدر تو خواب گریه میکردم! -__-

مغزم کلا پوکیده!!!!!!!

.

.

به انتظار یه کلمه جواب پوسیدم! :)))

البته اگه کمی دقت کنم، همین بی جوابی، خودش جوابه...

به درک!

بالاخره که زمان همه چیو حل میکنه...!

زلزله...

فکر کنم گسلا این چند وقته دارن کریسمسو جشن میگیرن!!

با یه آهنگی مثل دختر بندری شهرام کاشانی!

ازونجاییم که تهران  و کرمان خیلی قرطین، بیشتر از همه میلرزونن! :/

لامصبا امون بدید آخه! :/

دیشب که زلزله اومد خواب بودم...عین جن زده ها از جام پریدم و به آبجیم گفتم زلزلس...بدو بریم پایین!

هرچند ازونجایی که همیشه توی خواب و بیداری چرت و پرت میگم، خیلی جدی گرفته نشدم و تا راه پله رفتیم ولی برگشتیم خوابیدیم!

حال و روز عجیبی شده...هفته ی پیش خیلی ناراحت بودم ولی الان حس یه شهروند ژاپنی رو دارم که زلزله براش مثل نم بارون بهاریه! :/

تو جمعمون(خودم و سارا و آبجیامون!) به وقتایی که من اینجوری پشت سر هم دری وری میگم، میگیم الان کیک حشیش خورده!

(اصطلاحی برگرفته از فیلم سفر به اروپا euro trip)

من دائم الکیک حشیش خورده ی جمعمونم! :/

.

.

ژوژمانا و تحویل کارا بدجوری درگیرم کردن...دو تا از امتحانامم افتادن توی یه روز! +__+

و در آخر اینم بگم که مثلا الان روی حالت" فورگتینگ" تشریف دارم....عجیبه! حافظه ی من شدیدا ضعیفه ولی الان خیلی اصرار به نگه داشتن هر حرف و لحظه ای داره! #__#

نمیدونم چرا هروقت قصد سرزنش و جواب پس گرفتن از خودم دارم، شروع میکنم به پیاده رویای خیلی طولانی...دیروز 12 تا ایستگاه مترو رو پیاده رفتم! 

مریم گم گشته باز آید به دنیا غم مخور...

گاهی اوقات حس گم شدگی بهم دست میده!

توی زمان و مکان حال حاضرم گم میشم...با حال گنگی از خودم میپرسم کی به اینجای مسیر زندگیم رسیدم؟!

چند وقته این حس بیشتر شده...

حال عجیبیه...خیلی عجیب!

اینکه یکسره از خودت بپرسی، الان داری چیکار میکنی؟!

انگار دو نفرم...یکی که همش سوال میپرسه و یکی که دنبال جواب میگرده!

تقریبا یک ماه! :/

خب تقریبا یک ماه اینجا نبودم...

و تقریبا داشتم سعی میکردم خودمو درست کنم!!!!

ازین یک ماه، یه هفتشو بدجوری مریض بودم...کلا نفله! :/

دقیقا یه شب قبل تولدی که میخواستم برای آبجیم بگیرم مریض شدم...تولدو گرفتم ولی توی تولد همش نفله بودم!!! چند دقیقه یه بار قرص میخوردم! :دی

بقیشم درس و فکر مشغول!!!(مثلا درس اینجوری بود که اگه استاد حتی میگفت میخواد درس بپرسه، کلا نمیرفتم سرکلاسش!)

چند وقتیه که همش بیکار پر مشغله ام! :/

نمیدونم تونستم منظورمو برسونم یا نه! :دی

دیشب پاییز تموم شد...پاییزی که خیلی متفاوت بود! و مریمی که متفاوت تر از همیشه بود...

انقدر این چند وقت کارایی کردم که به دور از شخصیتم بوده که اصلا خودمم موندم!(کلا شخصیتم کوبیده شد و از نو ساخته شد!)

دیشبم یکی از همین زمانا بودم که خودمم موندم تو کاری که کردم!

خب سخته...چند ماهه بلاتکلیفم! :/

هر چند که با حرکت دیشبم بازم بلاتکلیف موندم ولی خیالم راحت شد!

(میدونم که هر کی اینجا رو بخونه سردرنمیاره چی میگم!)

عب نداره...نتیجه ی کارایی که کردم اینه که "همیشه جوری رفتار کنید که بعدا حسرت کارایی که میتونستید انجام بدید و حرفایی که میتونستید بزنید(ولی هیچ کدومو انجام ندادید) نخورید!"

من الان توی این وضعم...هر چی که بشه حداقل حسرت نمیخورم و نمیگم کوتاهی کردم! :))))

ببینیم زمستون میخواد چه شکلی باشه...

.

.

آها راستی پریشب زلزله اومد...در حال جوراب شستن بودم که صدای عجیبی شنیدم و آبجیم صدام زد و گفت مریم تویی؟!

گفتم چی منم؟!

و اینگونه شد که جفتمون فهمیدیم زلزس و پریدیم پایین پیش مامان اینا!!!!!

خیلی ترسناک بود...واقعا ترسناک! تا همین دیشب قیافم مثل ماتم زده ها بود! (احتمالا به خاطر اینه که الان دوست دارم زندگی کنم!)

ولی خب...به این فکر کردم که چه غصه بخورم و چه نخورم، همه چی دست خداست! :)