همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

نا خودآگاه مریض یا حقیقت مریضتر...؟!

حقیقتا پشت این چشمای بسته، یه ناخودآگاه همیشه بیدار هست...

که حالش خیلی خوبه!

مدام یه جریان موازی با حقیقت رو پیش میبره که همه چیز توی حالت مطلوبه...

من میخندم!

روی جدول پیاده رو راه میرم در حالی که بستنی ارزون قیمتم دستمه!

تو کنار جدول راه میری و گاهی از لنگر انداختنای من روی جدول دستپاچه میشی و نگرانی که این دختربچه ی سر به هوا بیفته و پیرهنش رو با بستنی کثیف کنه!

یه موزیک مثل "ملکه ی قاتل" که حال و احوال دهه ی هشتاد میلادی توش جریان داره پس زمینه ی حالمونه...

شونه به شونه ی هم راه میریم و با چشم دنبال توت های رسیده ی درختای توتیم!

زیرزیرکی متوجه نگاه آدمایی هستیم که شاید حاضرن زندگیشونو بدن و چند دقیقه جای ما باشن...


" واسه همین بود که ما این قدر همو دوست داشتیم

و این قدر اون زندگی رو دوست داشتیم

یعنی اینکه ما هنوز بیست ساله مون نشده بود

یعنی اینکه تو حال و هوای ِ همون سالها زندگی بکنی"

" یعنی اینکه ما جوون بودیم

یعنی اینکه ما دیوونه بودیم

یعنی همون چیزی که دیگه این روزا واسه هیشکی هیچ معنایی نداره..."

چقد زود به این بخش موزیک مورد علاقم رسیدم...

حقیقتا پشت این چشمای بسته، رویاهای قشنگی به خواب عمیق فرو رفتن...

.

.

پ.ن: آره...مریم هنوز یه احمق عاشقه! :)))

بیست

توی این لحظه "بیست سال و سه روز" سن دارم...

ینی توی "سومین روز دهه ی سوم زندگیم" به سر میبرم...

الان "اولین سالگرد فوکوشیمای زندگیم" هستش...

وبه روایتی "یک روز قبل اولین سالگرد یکی از تجربه های مضحک دهه ی دوم زندگیم"

امروز بیست و پنج اردیبهشت سال نود و هشته! :)))

و چقد اون دغدغه ها دور شدن...!

خیلی دور...

فراموشی یا به قولی ساده شدن مشکلات با گذشتن زمان...اتفاق شیرینیه ولی دلتنگی تلخی که با خودش داره، این شیرینی رو خنثی میکنه...درست مثل خوردن قهوه ترک و شیرینی پروک!

درسته...این اسمش عاقل شدنه، اوهوم درسته ولی لزوما زیبا نیست!

توی این سالگرد میمون و مبارک، داشتم آرشیو استوریای اینستامو میدیدم...حال عجیبی داشت! هم میخندیدم هم حالتی از ناباوری میومد سراغم!

یه چیزایی انقد برام غریبه  شدن که به وجودشون شک میکردم!

آدمایی که اومدن و رفتن، آدمایی که نسبتشون باهام عوض شد، ارزشایی که از بین رفتن و ارزشای دیگه ای اومدن به جاشون، در نهایت تغییر اساسی ظاهر و باطن...

واقعا شک برانگیزه...و حتی شوک برانگیز! :)

در هر حال، زندگی همینه...مجموعه ای از رفت و آمدها، آمد و شد ها...

به قول یه دوستی، تا سی سالگی همینه...و من همچنان به ثبت وقایع توی گوشه گوشه ی زندگیم ادامه میدم که ببینم تا ده سال دیگه، چند صد بار قراره عوض بشم! ¤__¤

گذشتن و رفتن پیوسته

هر چیزی رو که دیوانه وار میپرستیدم، الان پشیزی برام اهمیت نداره...

حد الامکان دلم میخواد فرسخ ها ازشون دور باشم!

خونواده، دوست و رفیقام، درسم، کارم، تهران، همه ی پاتوقام، همه چی...

فقط میخوام برای هرکس و هرجایی که بودم، دیگه نباشم...

یه چیزی مثه صابر ابر توی فیلم "اینجا بدون من" شدم!

به نظرم دیگه بودنم اینجا و پیش این آدما لطفی نداره...

کاش میشد یه جایی برم که هیچ کس با شخصیت الانم، نشناستم!

ندونه مریم کی بوده؟! چیا بهش گذشته و خلاصه که ازین دری وریا...بدون هیچ بک گراندی!

یه دنیای کاملا متفاوت...

-__-

اونی نشدم که میخواستم...

این روزا توی گوه ترین حالت ممکنم!

یه آدمی که خیلی کاری از دستش برنمیاد ولی همه ی فکر و ذکرشو وقف آدما کرده...

از طرفی فکر آبجی و علی و خوب پیش رفتن رابطشون!

از یه طرف نگران مامان که حالا که خاله اینا از ایران رفتن، باید خیلی بیشتر هواشو داشته باشم!

از طرفی فکر کافه و ماه رمضون که یه وقت کم نیاریم!

از یه طرفی باید توی کافه بمونم چون میدونم آبجیم به بودنم وابستست!

یه طرف دانشگام که هیچ گوهی نخوردم براش!

از طرفی فکر بابام که الان که مادرجونم حالش بده خیلی تحت فشاره...

حتی فکر اون  عنتر که الان سرکار نمیره و داره مغز خودشو با گل به فاک میده...

اینم از حال و روز مملکت...امید به زندگیم صفر شده! :|

و خودم هیچ...هیچ به معنای واقعی!

چند روز دیگه وارد 21 سالگی میشم و با وجود یه سری چیزای احمقانه، نمیدونم واقعا قراره کارم به کجا برسه؟!

هرروز افسرده تر از دیروز...

واقعا دیگه مسخرم میاد وقتی که دور و بریام میشینن از آدمای دورشون میگن!! :|

هیچکی قدر نمیدونه...شاید اگه حداقل از نظر عاطفی اوکی بودم، میتونستم همه ی این فکرارو هندل کنم...با خودم میگفتم گور باباش، همه ی این فکرا باشن! من وقتی جناب ایکس کنارمه، بالاخره آروم میشم!

همه میان میگن دیگه نمیخوام ببینمش، دیگه میخوام نباشه، بدون اون حالم اوکیه...

ولی آدما واقعا قدر لحظه ها رو نمیدونن...الان چون اون آدمو کنارشون دارن انقد قرص و محکم حرف میزن، خدا نکنه طرف سه روز نباشه...

خدا نکنه، یه خلا گنده کل وجودتو بگیره و مغزت بخواد از کلی فکر مریض بترکه...

بد احوال

الان از هیچی زندگیم راضی نیستم...!

دیگه برای خودم زندگی نمیکنم!!

مثه یه آدم آهنی شدم...

این اون ایده آلی نیست که دنبالش بودم!

الان فکر و ذکرم برای همه چیز و همه کس درگیره جز خودم...!

و هیچکس نمیفهمه...همه فقط دارن مستقیم یا غیر مستقیم توقع میکنن!

هر لحظه دارم اینو حس میکنم که دیگه جونی برام نمونده...فقط روز به روز بیشتر دارم درگیر روزمرگی میشم و ساکت تر...

عجیب دلم میخواد بزنم همه چیو له کنم و از اول شروع کنم! ://

.

.

پ.ن: تهران واقعا کوچیکه...