همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

اشتباه قشنگ...

اشتباه قشنگ...یه تضاد احمقانه ولی به شدت شیرین!

بعد از دو ماه ببینیش و فقط دلت بخواد زمان وایسه...!

قشنگتر از اون اینکه اونم این حسو داره...برات کلی ازینکه چقد از دور حواسش بهت بوده بگه!!!!

خب...هنوز نتونستم بفهمم حکمت این علاقه ی به ظاهر غلط که بین دوتا آدم یکسان اما با لایف استایل متفاوت پیش اومده، دقیقا چیه؟!

مثلا خدا داره دوز خریت منو امتحان میکنه؟!

یا میخواد بهم یاد بده که یه سری چیزا رو باید به سختی به دست آورد و حفظشون کرد؟!

من نمیفهمم...احتمالا هیچوقتم نفهمم چون فنچی بیش نیستم!

بگذریم...

امشب نقش اصلیای یه فیلم هندی دو هزاری بودیم! :)

لوکیشن ایستگاه مترو...

فاصله ی تقریبا 6-7 متری از هم...

نگاه های بهم گره خورده...

لبخند پر احساس...

طی کردن فاصله توی کسری از ثانیه...

و بغل...

جالبه! خبری از یه کلمه حرفم نبود...

خدایا خودت میدونی که در به در منتظر یه نشونه از سمتتم...و میدونم که میدونی که میدونم این نشونه هیچوقت نمیاد چون ما برای هم خوب نیستیم!

ولی کاش بودیم...

ترسناکتر از اینم هست؟!

دو نفر دیوانه وار همو دوست دارن ولی بدونن نمیشه که نمیشه که نمیشه...

گاهی با خودم میگم کاش مثه فیلم درخشش ابدی یک ذهن پاک، حافظمون پاک بشه تا شاید بتونیم دوباره یه شروعی داشته باشیم ولی حتی آخر اون فیلمم همه ی خاطرات برگشتن...اون روزا بدجوری توی ذهنم حکاکی شدن...!

.

.

دو ماه اینجا نبودم...و بهتر که نبودم چون شدیدا حالم بد بود؛ البته هنوزم هست!