همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

انتقالی

اما میون این روزای خاکستری و اخبار وحشتناک، یه خبر خوب برام اومد

انتقالی جوجه شاعر اوکی شد و دیگه نهایتا تا اواسط آبان برمیگرده تهران :)))

البته که با وجود حصر خانگی حال حاضرم، سر یه بیرون رفتن عادی ممکنه دهنمون سرویس بشه!

بهتره از الان انرژی بد واسه اون روزا نفرستم...

معذلی به نام دختر ایرانی بودن

حالا ما دیکتاتور مملکت رو کنار بزنیم، بعدش با دیکتاتور تو خونه چیکار کنیم؟!

از دغدغه های هر دختر ایرانی :)

غرق خیالاتی که به زودی به حقیقت میپیوندن

این روزا لحظاتی هستن که دارم به بعد از انقلاب فکر میکنم!

وقتی که حاضر میشم برم بیرون، لباسام رو جوری تست میکنم که بعدا دوست دارم بپوشمون

به شناسنامه‌ی جدیدم فکر میکنم که دین و مذهب داخلش درج نشه

به موزیک‌هایی که دوست دارم توی خیابون بخونم

به خونه و ماشینی که میتونم بخرم

به اسم جدید خیابون‌ها

به روزی که همه میریم توی خیابون جشن پیروزی میگیریم

به تقویمی که تعطیلات رسمیش، جشن‌های باستانی هستن

به فستیوال‌ها و کنسرت‌هایی که برگزار میشن

به آفتاب گرفتن لب ساحل‌های وطن

به کلاب‌هایی که سوای کافه رفتن، به تفریحاتمون اضافه میشن

به مشروب‌هایی که اتانول و الکل صنعتی توشون نیست و ترس کور شدن نداریم

به ورزشکارای خانم که محدودیت ندارن

به استادیوم‌هایی که صدای تشویق زن‌ها و مرد‌ها به یه اندازه شنیده میشه

به تلویزیونی که برنامه‌های جذاب و اخبار واقعی نشون میده

به تلنت‌شوهایی که حامی استعداد دخترا هم هستن

به ماشین و موتورسواری و پیچیدن باد توی موهامون

به قدم زدن‌های شبونه و نداشتن نگرانی

به سیستم آموزشی سالم و نسل جدید بدون عقده

به خریدن وسایل برند از دم قسط

به آرامش خانواده‌ها

به خوشبختی جوون‌ها و چشیدن معنای عشق، بدون نگرانی آینده

به توریست‌هایی که توی خیابون میبینیم و با لبخند و عشق، بهشون نشون میدیم که مردم ایران، پر از حس انسانیت هستن

به مشاغل موفق و کارآفرینی، بی معنی شدن ورشکستگی

به تامین بودن حقوق بشر توی ایران!

به روزای خوب!

با وجود سن کم و بی‌تجربگی، یه چیزی رو خوب فهمیدم؛ اونم این که تا وقتی یه چیزی رو باور نکنیم، اتفاق نمیفته

این روزا باید روزای خوب رو تصور کرد، باید نتیجه‌ی حاصل رو باور کرد، باید مطمئن بود

دیگه اما و اگر و شاید و امیدوارم، نداریم! باید بشه چون ما میخواییم، چون باور داریم که میشه...

حسرت

زور میزنم برای فاصله گرفتن از ارتعاشات ضعیف و منفی!

سعی میکنم حرفای خوب بزنم و بشنوم

کارای خوب کنم

فکرای خوب کنم

اما خب مگه میشه؟!

کاشکی حداقل تو این روزا میتونستی بمونی کنارم

کامم تلخه و نمیتونم انرژی خوب بدم

اما کنار هم بودنمون، تنها دلیل حس خوب این روزامه

الان به شقایق داشتم میگفتم که داره میشه ۵ سال که همو میشناسیم اما یه روز آدمیزادی کنار هم نداشتیم!

جوجه شاعرمن! گاهی هنوز باورم نمیشه که این عشق پابرجا مونده، گاهی حس میکنم این روزا خواب هستن!

دوست دارم روزای خوب رو هم دست تو دست هم تجربه کنیم

دیگه دوست ندارم به این فکر کنم که همه چیز دست به دست هم دادن که ما کنار هم نباشیم

از روز اول شبیه کارکتر ریچل و راس توی فرندز بودیم! -__-

گاهی حس میکنم بیشتر از خودت حساب میکنم که چقد از سربازیت مونده...حقیقتا خیلی مونده! من پاره میشم :)))

شایدم الان دچار فوران احساساتم...دوباره که برگردی سر خدمتت، بعد از دو هفته، عادت میکنم و به روزی نیم ساعت تلفنی صحبت کردن، قانع میشم

آخه لعنتی بیرجند؟! پشمام بریزه حاجی! هنوزم گاهی وقتا فک میکنم این یه شوخی مسخرست! هنوز باورم نشده :')

چقد این دو هفته مرخصیت میتونست قشنگتر باشه! خدایی وقتی میگم همیشه داره برامون از آسمون شهاب‌سنگ میباره، اغراق نمیکنم!

دیگه فکرشو میکردی مملکت بگا بره؟!

پاییز مورد علاقه‌ی من! چرا هیچوقت اونجوری که دوست دارم پیش نمیری آخه؟!

برای توصیف حال تخمیم در یک جمله ی مختصر و مفید باس بگم که کونم داره میسوزه

مثل همیشه فقط زورم میرسه که بگم:

میگذره این روزا از ما، ما هم از گلایه‌هامون

عادی میشن این حوادث، اگه سخته اگه آسون

له شدگی

انگار تو یه نبرد خونین به سر میبرم، خسته و کوفته

با یه روح غرق...میون امیدهای زنده شده توی دلم و اخبار وحشتناک!

از نسل سردرگمی هستم که به اندازه‌ی یه دهه هشتادی معترضه و به اندازه ی دهه هفتاد و شصت بوته ی ترس توی دلم ریشه داره

چینی دلم با هر کلمه میشکنه!

ذهن خیالبافم با هر اتفاق، پر میکشه به سمت آزادی و میرقصه

این روزا خون توی رگام برای این خاک و آدماش میجوشه

چشمام خون گریه میکنن و گوشام سوت میکشن

کجاست اون آرامشی که همین سه هفته پیش توی مشتم بود و پر قدرت توی مسیرم قدم برمیداشتم؟!

این دنیا یه روز خوش به من و هم نسلام بدهکاره...

امروز

امروز گریه کردم برای هم‌وطنام که داریم میجنگیم برای حقوق اولیه

امروز گریه کردم برای ارتش و نون خورایی که جلوی مردم این خاک وایسادن

امروز گریه کردم برای مهساها و دختران سرزمینم که از روز اول با محدودیت متولد شدیم

امروز گریه کردم برای زنان عرزشی که هنوز نفهمیدن که سیستم بهشون به چشم ماشین جوجه‌کشی نگاه میکنه و هنوز پر قدرت میگن جانم فدای...

امروز گریه کردم برای جوونیمون که هر لحظه‌ش داره با دغدغه هایی که برای یک دنیا بی معنیه دست و پنجه نرم میکنه

امروز گریه کردم برای عرزشی‌ای که استوری برای این نظام میذاره و متاسفانه فامیلیش باهام یکیه

امروز گریه کردم وقتی اخبار صدا و سیما رو دیدم

امروز گریه کردم برای خانواده‌ام که انقد از اول زندگیشون از این نظام کشیدن و چشمشون ترسیده که نمیذارن منم برم بیرون و برای حقم بجنگم

امروز گریه کردم برای اینترنتی که همین یه ربع پیش قطع شد و نتونستم دیگه به هشتگ زدن ادامه بدم

امروز گریه کردم برای اون لحظاتی که فقط ۱۸ سالم بود و بذر ترس رو توی وزرا تو دلم کاشتن

امروز گریه کردم برای اینکه دوست پسر سربازم که بعد از یک ماه اومده تهران رو نمیتونم ببینم

امروز گریه کردم برای این حجم از فشار و خشمی که توی وجودم تار تنیده و لحظه شماری میکنم برای اون لحظه ای که این خاک آزاد بشه و برم تف کنم تو صورت تک تک اونایی که جوونیم رو ازم گرفتن

امروز گریه کردم برای اون انرژی خوبی که تا همین یک هفته پیش برای مسیر زندگیم داشتم و الان حتی نمیتونم دو دقیقه به این زندانی که توش گیر کردیم فکر نکنم

امروز گریه کردم برای شروع فصلی که عاشقش هستم اما حتی تا همین لحظه از یادم رفته بود که پاییز اومده

امروز گریه کردم و سیگار کشیدم...امروز از ته دلم خدا رو صدا میزنم و میخوام که ریشه ی این کفار رو از بیخ بسوزونه