همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

گرافیست یا تو سری خور؟!

کار!

دغدغه ی این روزای کسالت آور!

ماشالا رشته ای رو دنبال کردم که همه فک میکنن هیچ کاری نمیکنم براشون و همیشه زبونشون سرم درازه!!!


وقتی پیش یه دکتر میریم، کلی پول ویزیت میدیم و برای هر کلمه ای که دکتر به زبون میاره، شدیدا قدردانش هستیم! و معتقدیم اون همه چی رو میدونه و ما یه بیمارِ نادون هستیم :)

وقتی یه بنا میاد یه جای خونمونو بنایی میکنه، براش چای میبریم و مدام بهش خسته نباشید میگیم و آخر روز باهاش تسویه میکنیم و هروقت به اونجایی که بنایی کرده، نگاه میکنیم، میگیم خدا خیرش بده!

حالا اگه تو کارِ اون دکتر دخالتی کنیم و بگیم که داری اشتباه تجویز میکنی، میگه تو که انقد بلدی، خودت طبابت کن، اومدی اینجا چیکار؟!

یا اگه به اون بنا بگیم داری از ملات اشتباهی استفاده میکنی، ظرف استانبولی رو پرت کنه سمتت و میگه بسم الله! خودت بنایی کن.


اما راجب یه گرافیست اینجوری نیست...بعد ازینکه سفارشمونو تحویل میگیریم، میگیم اینو که خودمونم بلد بودیم! مدام سلیقه ی خودمونو به طرحِ اون گرافیست تحمیل میکنیم و ادعا میکنیم بیشتر از اون بلدیم و اون گرافیست هیچی حالیش نیست! و در نهایت معتقدیم که ازمون پول چاپیده! (البته اگر که بیشعور بازی درنیاریم و دستمزدشو پرداخت کنیم!!!)

اصلا جذاب نیست...سر هر کاری باید منت بکشی و مدام توضیح بدی که بابا داری اشتباه میزنی، من درسشو خوندم، خیر سرم یه چیزی میدونم که دارم این طرحو بهت تحویل میدم، دارم بهترینو بهت تحویل میدم احمق جان!

و قسمت منزجر کننده تر اینه که باید حقتو ازشون گدایی کنی!!!

بله...گدایی!

اصولا فک میکنن دارن بهت صدقه میدن، لطف میکنن که بابت زحماتت، بهت پول میدن!!!

ممنونم که منت میذارید و با منت، یک دهم حقمونو میدید :)))

هر سال میگیم، دریغ از پارسال!

دو-سه سال پیش، انقد روزا بد بودن که فقط میخواستم تموم بشن...و حالا خیلی دلتنگ اون روزای مزخرفم!

امشب به این فک کردم که ینی ممکنه یه روزی بیاد که دلتنگ این روزا هم بشم و حسرت بخورم؟!

خدا به خیر بگذرونه اون روزای گهی رو که میخوان بیان و من رو برای امروزم، دلتنگ کنن...

صد سال تنهایی

یه دوستی داشتم که عاشق کتاب صد سال تنهایی بود!

اونجور که یادمه حتی بیشتر از یک بار خونده بودش و تیکه هایی از کتاب بودن که بارها خونده بودشون!!!

شاید خیلی احساس تنهایی میکرد و شایدم فقط جوگیر بود...

نمیدونم!

من دیرتر از اون این کتابو خوندم و بیشترم به خاطر اینکه اون مدام ازین کتاب حرف میزد، رفتم سراغش!

کتاب به شدت طولانی ای بود و حقیقتا خیلی هم بهم فاز نداد...ولی بدجوری باهاش همزاد پنداری میکردم

"تنهایی"

مدت ها گذشت و تنها شدم...تنها و تنهاتر!

یکی-دو سالی عاشق این تنهایی بودم...

گاهی آدما رو میپیچوندم تا تنها باشم!

اما بعد از همین یکی-دو سال، تنهایی منو بلعید...!

مثل یه عنکبوت، تار تنید دورم و منو محصور کرد...

حالا کارم شده پرسه توی خاطرات...بالا و پایین کردنِ روزای زندگیم و بیشتر بلعیده شدن!

شاید بشه گفت الان دیگه تنهایی داره ازم تغذیه میکنه...

ذره ذره ی وجودمو میخوره؛ استخوونامو تف میکنه بیرون و شکننده تر میشم!

یه پوسته ی تو خالی! محدود و منفرد!

یه دوستی داشتم که عاشق کتاب صد سال تنهایی بود...

هردومونو غرقِ دریای تنهایی کرد! :)

ا ف س ر د گ ی

چرا دیگه خوب نمیشم...؟!

چقد معلقم و خسته...