همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

جمعهـ

امروز جمعست و طبیعتا الان خوابم!

آخه راستش دو ساله که پنجشنبه ها دانشگاه دارم و بعدشم کافه و دور دور :)))

انقد خسته هستم که نخوام خودمو سرگرم کنم تا خوابم ببره...

خلاصه نزدیکای ظهر بیدار میشم و یاد دانشگاه میفتم که چقد  از کاراش جا موندم اما بازم بی اهمیت میرم صور تا مافیا بازی کنیم

جمع و حرف و حدیث و اخبار جدید که همیشه خودمم به بخشیش هستم اما خبر ندارم!

عاشقانه زندگی میکنم و وقت ندارم به بعدا فک کنم و خیالات وحشتناک حالمو بگیره...


این روزا، روزا رو گم میکنم؛

هر روز ۳۱ شهریوره و هر لحظه غروب جمعه!

هر وقت میام به چیزی فکر نکنم، فکرا بیشتر میشن...

دلـ گیر و دلـ تنگ

صبح زود سه شنبه!

توی همین لحظه که صدای جیک جیک گنجشکا به گوشم میخوره و نور اول صبح از پنجره تو صورتم میزنه،

موزیک آرومی که یادآور روزای بغض دار و سردن اما حالی شبیه ذوق بچگانه و مرور لحظات دلتنگی دارن،

الان باید حاضر میشدم برم دانشگاه...کلاس تصویرسازی!

با خیال راحت سوار تاکسی میشدم و بعدش بی آر تی یا مترو، بدون هیچ فکر و خیالی،

کلاس تصویرسازی هم با شوخی و خنده و کوچه پشتی دانشگاه میگذشت،

یه درگیری هایی هم راجب پایان نامه و تموم کردنش و دفاع داشتیم،

هر لحظه ابراز ناراحتی میکردیم از روزای آخر دانشگاه،

بعدش هر کدوم میرفتیم پی خوشی...کافه، پیش دوستا، پیش علاقمندیا

یه روزمرگی ساده که الان هیچ اثری ازش نیست،

شاید بشه گفت اندازه ی تک تک قطره های بارونای این روزا دلم گرفته،

احتمالا الان توی حالت عادی، از خدام بود که پتو رو بکشم روی سرم و خدا خدا کنم کلاس کنسل شه!

چقد بد شدیم که هرروز داریم تاوان پس میدیم...؟!

چقد تر و خشک داره باهم میسوزه...!

چقد پر شدم از حس نفرت به هرچیزی...!

عجیب دلگیر و دلتنگم...حتی برای روزای بد!

فکرای مریض به وقت بیکاری!

از حجم فکرای مریض، تو زمانای بیکاری،

به کل زندگیم شک کردم...!

به هرکسی، به هر چیزی، به هر حسی، به هر خوبی، به هر بدی!

توهم زدم که همه چی توهمه،

و توهم زدم که توهماتم، واقعیَن T_T

شیطان

چند شب پیش نتیجه گیریایی راجب شخص شیطان داشتیم

شیطون واقعا اون چیزیه که میگن؟!

منظورم از "اون چیزی که میگن" اینه که

اکثرا خطاهای خودشون یا دیگران رو به نیرویی ماورایی به اسم "شیطان" نسبت میدن!

شیطون گولشون میزنه، شیطون دخالت میکنه، افکار شیطانی افسارشونو دست میگیره، شیطون تسخیرشون میکنه و...

که نشأت گرفته از توصیفی پر مبالغه از داستان عهد بستن شیطون برای گول زدنِ شخص آدم و فرزنداشه

خب این داستان مثه خیلی از آیات و روایات استعاری(مثه توصیف آتش جهنم و رود عسل توی بهشت) میمونه...واقعی نیس اما کمکی برای بیدار شدنِ فطرت انسانه!

اما خیلی از ما، این توصیفات رو اشتباه گرفتیم...مثلا راجب شیطان، به معقوله ای به اسمِ شرک ورزی رسیدیم

شیطان تنها یه آفریدست و تنها برتریش نسبت به انسان، برخوردار نبودنش از بعد زمانه ینی گذشته و آینده براش بی معنیه و میتونه همه رو ببینه(که اینم لزوما برتری نیس، یه تواناییه!)

اما خیلیا قدرتی به اندازه ی خدا براش قائل هستن...فک میکنن همونطور که خدا قادره همه ی ماها رو هدایت کنه به راه درست، شیطانم میتونه هممونو هدایت کنه به راه غلط...!

مثلا اسطوره ای بخواییم بهش نگاه کنیم، خدا زئوسه، شیطانم هادس! :)))

بله بله...چه طرز فکر پوسیده ای! ولی هر کسی، تا به حال به این ماجرا دچار شده /_(-_-)_\

خطا، تنها از انسان که جایز الخطاست سر میزنه و مسئولیتش تنها به دست خودمونه، اون بخشی از روحمون که گاهی سرکشی میکنه، اشتباه میکنه و...

هوم؟!

اگه "مسئولتر" بودیم و باشیم، دنیا جای قشنگتری بود...!

بی‌ ارزش

تو خونمون،

ارزش یه پرنده که روی درخت نارنجمون لونه کرده،

از من بیشتره...

سیاه

میون بی حسیِ عجیبی به سر میبرم

توی روز، فقط چند دیقه دچار احساسات میشم که اونم بیشتر حسای غمگینه!

پر از منفی، ناامیدی، انتها...

الانم یه رعد و برق زد، دیگه کلاً کرک و پرم ریخت -_-

خ و ن و ا د ه

همیشه اینجوری بوده که اعضای خونواده ها بیش از حد که پیش هم باشن، نمیتونن همو تحمل کنن یا این فقط مربوط میشه به عصر امروز...؟!

بااینکه قبل از کرونا، هرروز بیرون بودم و الان عجیبه که نشستم خونه (و زنده موندم)، فهمیدم که مشکل من خونه موندن نیس

مشکل اینه که شدیدا طالب تنهاییم و هرطور شده باید بخش زیادی از روزو تنها باشم /_(+_+)_\

ازدواج

واژه ی غریبیه!!!

امشب خواستم بهش فک کنم...

دیدم داره بیست و یک سالم میشه ولی هنوز شبا عروسکمو بغل میکنم و میخوابم :)))

هنوز میرم پارک تاب بازی میکنم

هنوز گاهی گریز میزنم به کیپاپ و درست مثه زمان هنرستانم میشم

هنوز میرم تو فاز هیجده سالگی و غرق شدن میونِ شخصیتایی که خودم ساختمشون و فقط توی سرم هستن

هم سن و سالایی رو میشناسم که ازدواج کردن و حتی بچه دارن O_o

نه به این شوریِ شوری و نه به این بی نمکی

ولی چرا هیچی توی من به هیچ چیز دیگه ای ربط نداره؟!

این حرفا رو نمیزنم چون قراره ازدواج کنم و این حرفا :/

این روزا، کم و بیش حرفش پیش میاد...خواستم یه بار بهش فک کنم

قرنطینگی

این چند وقت اتفاقای متفاوتی داره میفته...

رسیدگی به بخشی از وجودم که خیلی وقته بیخیالشون بودم!

تقریبا تا الان به بهترین وجه ممکن ازش استفاده کردم(البته خب منکر فشار عصبی تغییر زندگی نمیشم)

خلائی مثه دانشگاه نرفتن برای منی که از بعد دیپلم تا الان همیشه این موقع ها دانشگاه بودم و خبری از استراحت بین مقاطع یا مرخصی تحصیلی و اینا نبوده، خیلی قابل لمسه...حالا نه اینکه دانشجوی واقعی و طالب پیشرفت و این حرفا باشم...اما همین بخش شده یه خلا ارتباطی گنده به خصوص برای من که فضای مجازی برام بیشتر شبیه دفترچه خاطره و آلبوم عکسه تا ارتباط داشتن با دور و بریام :/

یا یه دوری عاطفی اونم درست زمانی که روزای خوبمون بود :(

حتی جیبمم خالی تر شده چون بخشی از پول تو جیبی کنسل شده =|

بدجوری هم خواب و خوراکم بهم ریخته...از فرط بد خوابی و فشاری که داره بهم میاره، امروز تو خواب دستمو چنگ انداختم :|

اما در هر حال شروع جدیدی بود برای پیش بردن کارایی که خیلی بهشون علاقه داشتم اما هیچوقت توی خونه بند نمیشدم که پیش ببرمشون

یکیش جسارت کردن توی تکنیکای مختلف تصویرسازی ^_^

یکیش قوی کردن رانندگیم....بالاخره گاهی به خاطر خطر پوسیدگی با ماشین میزنیم بیرون و من بعد از گذشت دو سال و نیم از گرفتن گواهینامه ام، دارم همه جا رانندگی میکنم 8_8

یکیش دیدن فیلمایی که همیشه دلم میخواست لپتاپمو روشن کنم و ببینمشون اما بیشتر وقتا خستگی نمیذاشت *_*

یا مثلا چند روز پیشا که دیگه خلاقیتم عود کرده بود، برای لباسام جیب میدوختم و پر از حس خفن بودن شده بودم •_•

ساز زدنم که هم یه کمک بزرگه و نمیشه نباشه =)

یکی از بهتریناش متمرکز شدن روی طبیعتی که همین گوشه و کنارن اما مثل قدیم توی دیدمون نیستن! دیروز و امروز رفتیم به پارکی که من کل بچگیم اونجا گذشت...جوری با ذوق پایین و بالاشو میگشتیم که انگار یه جایی مثه بهشت رو پیدا کردیم! و چند سال بود که ازین طبیعت که حتی میشه پیاده از خونمون بریم، غافل بودیم...امروز دیگه کلا با دوچرخه، پارک به اون بزرگی رو زیر و رو کردیم و مدام حس سه تا بچه رو داشتیم که از مدرسه فرار کردن و اومدن خوش بگذرونن ^_^

سرگرم دلخوشیای کوچیکتر شدن...مثلا امتحان کردن کافه های محلی ~_~

تلاش مصمم برای ترک یه سری عادات/_( O_o)_\

خلاصه اتفاقای ریز و درشتی که خیلی وقته یادمون رفته چقد میتونن حالمونو خوب کنن و خیلیاشونم سالمتر از سرگرمیای وقتای معمولی هستن!

همین...خواستم بعدا یادم بمونه که این روزا چیکار میکردم؟!

مبارکـــ بهار

هه هه هه...اولین پستی که میخواد بیاد توی آرشیو سال ۹۹

خب الان دارم به پستای ثابت امسال فک میکنم

*تولد بیست و یک سالگیم*

*تولد نه سالگی سوسک سیاه*

*خبر مرگ کرونا ...وس*

*فارغ التحصیلیم*

*جشن عروسی آبجی بزرگه*

اومممم اینا فعلا قطعیاش هستن....

دوس دارم این قرن، با کلی حالِ خوب بره سمتِ تموم شدن و قبل از رفتنش یه حال خوب برای همه به جا بذاره

*سلامتی و خوشی برای همه*

خب دیگه...اینجور که بوش میاد،لحظه ی تحویل سال خوابم!

ولی همینکه پیش خونواده خوابم و الان حس خوبی ته دلم دارم، کافیه

مبارکــــ