همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

عدالت

این روزا به هرجا نگاه میکنم، فقط یه چیز میبینم!

عدالت! عدالت؟ عدالت.

عدالت:

"اگه جای مهر روی پیشونی و حجاب برتر داشتی که هیچی...اما اگر نداشتی، خفه شو و بمیر"

آره بمیر...تو یه آشغالی که کلمه ی "زندگی" از سرت زیاده! آشغال!

من از هتل اسپیناس با زره ی مشکی رنگ به تنم میام بیرون و سوار ماشین آخرین مدل حاج آقا میشم، تو پیاده از وسط بلوار کشاورز زل بزن بهم و افسوس آدمای روی نیمکت بلوار با کیسه های کره توی دستشون رو بخور!

من هوای هتل با بوی غذای عیونی رو نفس میکشم و تو بوی بنگ با زیرصدای سرفه!

من از خدای بخشنده و مهربانم میخوام که زمین از توی آشغال پاک بشه، تو خداتو شکر کن که هنوز کرونا نگرفتی!

مخلص کلام! من زندگی میکنم، تو بمیر...

منقرض شو لکه ی ننگ...اینجا برات زیاده :)

پرسه در بن بست

حسود شدم...

نسبت به همه ی آدمای خوشحال :)))

از دهه ی هفتاد!

امروز رهگذر بیکاری رو دیدم که دقیقا دو سال پیش توی پارک لاله اومده بود مخمو کار گرفته بود!!

پسری که چند ماهی از خودم کوچیکتر بود و حسابی کله اش بوی قرمه سبزی میداد!(هرچند بیشتر حال میکرد که اینطوری به نظر بیاد)

حالا کاری نداریم که خیلی عجیب بود که امروز شناختمش!

اون آدم، دو سال پیش بهم گفت که توی زندگیش هر چیزی که خواسته رو تجربه کرده و حالا وقتشه که بمیره(آره گنده گوزی  زیاد میکرد!)

وقتی که دیدمش دلم خواست برم جلو و بگم هنوز زنده ای که!

راستی که حرف زدن چقد راحته...

عدم تعادل

اخلاق عجیبی رو توی خودم حس کردم...

که داره حالمو خراب میکنه!

"دمدمی مزاج بودن"

از خودم خوشم نمیاد، از رویه ی زندگیم لذت نمیبرم!

در صورتی که شاید فردا، همه چیز برام عادی باشه و عاشق حال باشم :)

پیش میاد که دلم برای خودم تنگ میشه...برای ساده تر بودن...

شاید واقعا، این زندگیِ موردِ علاقم نیست!

دلم میخواست کسی رو داشته باشم که در این مورد باهاش حرف بزنم...

و بهم واقعیت رو نشون بده...نمیدونم کدوم بازه زمانی زندگیم شعاره و کدوم واقعیه؟!

من گم شدم...بی انگیزه تر شدم...دلتنگ شدم...خسته شدم!

دوس دارم مریم هیجده سالگی دوباره ظهور کنه و هر چیزی که الان هست رو دور بریزم

انگار که تحمل مسئولیت چیزایی که الان هستن، از عهده ام خارجه!!!

بله درسته،مشاور اعظم، مدعی همیشگی، کم آورده :))

فـردا

فردا چی میشه؟!

فردا وجود نداره...هیچوقت نمیشه به فردا رسید، وقتی بهش میرسیم دیگه اسمش فردا نیست!

دوس ندارم به خاطر "نیست" امروزو نابود کنم!

تمامِ هستی، امروزه!


شرایط

دقیقا نمیدونم از کدوم روز، زندگیم این شکلی شد؟!

از آبان ماه نود و شیش؟!

یا اسفند همون سال؟!

یا اردیبهشت نود و هفت؟!

یا آبان همون سال؟!

یا اسفند همون سال؟!

یا اردیبهشت نود و هشت؟!

یا آبان همون سال؟!

یا بهمن همون سال؟!

یا همین دیروز، پریروز؟!

چرا هرروز که میگذره، زندگی بیشتر برام بی ارزش میشه؟!

این نفرتِ همیشگی به همه چی و همه کس، چیه که هر کاری میکنم از دلم کنده نمیشه؟!