همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

۲۵

چه زود یه سال شد!

چه مودی داره امروز...

سرگشته

دوباره حس تعلیق!

تلاشمو میکنم توی شرکت حس خوب داشته باشم، بخندم و بی اهمیت به همه چیز، به حقوق آخر ماهم فکر کنم!

قهوه میخورم، مسکن میخورم تا بدنم یاری کنه!

چشمم به کانال تلگرامی که چند سال پیش توش مینوشتم میفته، با نوشته‌هام لبخند میاد روی لبم، به خودم میام میبینم مغزم توان کار نداره و فقط میخوام بلند شم از شرکت بزنم بیرون!

توی خیابون پرسه میزنم و به تفریح کردن فکر میکنم، آخرش میرسم به اورینت...خسته و بی رمق، از اتاقک شیشه‌ای که محصورم کرده، به آدما و جریان زندگی نگاه میکنم!

تقویم رو چک میکنم ببینم آیا وقتشه؟ نه!

دوباره حس تعلیق!

چه باید کرد؟

دوست دارم فرار کنم...


دیشب یه مدیتیشن انجام دادم که راجب ارتباط برقرار کردن با کودک درون بود...درنهایت حس کردم کودک درونم ازم میخواد تفریح کنم، براش غذا بپزم، از این زندگی رباتی فاصله بگیرم و بیشتر لذت ببرم!

و اما من که توان هیچ کدوم اینارو توی خودم نمیبینم...!

فرصت

عجب روزاییه!

از اون لحظاتیه که بوی غم پاییز، از اون دور دورا قابل استشمامه

چقدر ذهنم تو این لحظه خالیه و نمیتونم حسم رو بفهمم!

چقدر سردرگمم و از این بازیِ احساس و منطق فراری‌ام

انگار دارم ذره ذره پر میشم تا برسم به لحظه ی لبریز شدن

چقدر این روزا وجود یکی مثل توحید، نیاز بود...

خلا

شدم شبیه صابر ابر تو فیلم اینجا بدون من!

آخر فیلم که داره به خونوادش نگاه میکنه و حس میکنه بود و نبودش فرقی نداره...

البته این قضیه ناراحتم نمیکنه...ینی هیچ حسی بهش ندارم!

نه خوشحال، نه ناراحت

نمیدونم اطرافم مملو از خلا شده یا درونم تهی از هر چیز!

روحم چنان دچار بی حسی شده که گاهی متوجه هیچ چیز نیست

عجیبه، نه؟

انگار این زندگی رو هر جوری که پیش ببری، در نهایت به یه چیز میرسی...هیچ چیز و همه چیز...

کج‌فهمی

نمیدونم من گاهی اوقات اشتباه منظورمو بیان میکنم یا اون گارد میگیره و دچار کج‌فهمی میشه؟

شایدم هردو مورد!

به هر حال، گل بی خار خداست! :))

منم اگه بهتر بتونم این "حامی‌گری" رو کنترل کنم، بد نیست!