همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

جمع بندی ۱۴۰۰

خب خب فرصت نشد آخرین پست سال(همچنین قرن) رو قبل از تحویل سال بذارم!

سالی که گذشت، احتمالا بدترین سال ممکن تا اینجای زندگیم بود!

میگم "احتمالا" چون که آدمیزاد، سختی رو فراموش میکنه و الان سختیای سالای پیش رو خیلی خوب و با اون احساسات ثانویه به خاطر ندارم

خبر خوب اینه که احتمالا دردهای سال ۱۴۰۰ هم مثه سال های گذشته، کهنه میشن و فقط خاطرات خوبش پس ذهنم باقی میمونن(که ناگفته نماند که همین خاطرات خوب هم به نوعی دهن سرویس میکنن با حسرتی که تو دل آدم زنده میکنن!)

میدونم که در مجموع مشکل من هستم که همیشه دارم با گذشته زندگی میکنم و ریدم توی حال!

به هر حال توی این سال سخت، یاد گرفتم که مهربون بودن خیلی خوبه اما در وهله ی اول باید در حق خودم مهربون باشم...مهربونی برای دیگران مثل کوبیدن آب توی هاون میمونه :)))

یاد گرفتم که هیچ جایی نباید تحمل کنم...لحظات من هیچوقت تکرار نمیشن و نباید با تحمل شرایطی که میتونم ازش فاصله بگیرم، خرابش کنم!

خب دیگه قطعا چیزای بیشتر ازینا یاد گرفتم ولی الان میخوام برم شبکه منوتو رو نگاه کنم، گوگوش داره زنده میخونه! :)

دندون لق

و تنها بعد از گذشت ۴ روز، جوجه شاعر احمق لقب خودش رو پس گرفت!

حتی به نظرم لایق القاب خیلی بدتر ازیناست اما خب به همین بسنده میکنم

یادم رفته بودم که سه سال و نیم پیش، چرا ولش کردم...دیشب دوباره با حماقتا و چیزشر تفت دادناش بهم یادآوری کرد که اصلا لیاقت سلام کردن هم نداره!

و درست امروز که شد ۴ سال که از اولین دیدارمون میگذره، از زندگی بنده بلاک شد :)))

بدون هیچ فکر و خیالی، بدون هیچ حسرتی!

به توصیه های پست قبلیم عمل کردم و ذره ای تحمل نکردم

آدما کنار هم میمونن که از هم آرامش بگیرن نه اینکه همون یه چُسه آرامشی رو هم که با چنگ و دندون درون خودشون حفظ میکنن، از دست بدن!

والا بخدا...آخه حاجی تو کیو زدی؟! :))))

من ریدم تو اون وجود نا کار آمدت، بی وجود!

لاشخور اُزگل!

(هیچ چیز به اندازه ی فحش دادن، لذت بخش نیست)

به هر حال، الان بسیار بسیار حال خوبی دارم...رهایی :)))

کم پیش اومده که توی زندگیم، انقد سریع کنار بکشم برای حفظ آرامشم(میشه گفت اصن پیش نیومده!)

همیشه گذاشتم دهنم سرویس بشه، بعدش که قشنگ توی لجن گیر کردم، به زور خودمو بکشم بیرون تا خفه نشم

ولی خب این تو بمیری از اون تو بمیریا نیست! این همه دارم تجربه میکنم که ازین به بعد زندگیم، بهتر تصمیم بگیرم

بخشش

گاهی مقایسه میکنم(بله بله میدونم مقایسه کردن درست نیست)

اما خب مقایسه چیزیه که خیلی ارادی نیست، به هر حال ذهن گاهی به صورت اتوماتیک، انجامش میده!

به هر حال...مقایسه میکنم آدم فعلی رو با آدم قبلی!(یا حالا هر دو چیز دیگه ای که به هم مربوط باشن)

و دلگیر میشم از خودم...چرا انقد تحمل میکنم؟!

انقد تحمل میکنم که در نهایت دچار یه خشم غیر قابل تحمل میشم

نسبت به همه چیز و همه کس همینم...دوستی، خانواده، رابطه، کار!

الانم دچار خشمم...نسبت به موارد زیادی

حتی نسبت به آدمای بیشعوری که توی مترو هل میدن!

کوچکترین مسائل منو دچار آشفتگی میکنن

اطرافیان دارن سعی میکنن کمکم کنن!(که به نظرم کارساز نیست)

ینی راستش الان یکمی با خونواده چپ افتادم، دوست و رفیقی هم که کاملا یه جهت فکری داشته باشیم ندارم!

میمونه جوجه شاعر(در حال حاضر بهش احمق نمیگم)

اونم به سهم خودش داره کمک میکنه...همین که ازم میخواد باهاش حرف بزنم و پیگیره و مثل نفر قبلی که شاید خیلی رفتارای الانم، نشات گرفته از رفتارای غلط اونه، نیست، کافیه!

خلاصه که من در حال حاضر بخشیدن آدما برام سخت شده و همین شاید نمیذار که مسائل(حتی کوچکترین مسائل) رو توی ذهنم حل کنم و همشونو بریزم دور

ینی جدا از اون رفتارای تو مخ کمالگرایی، کم صبر بودن، زیاد فکر کردن و هزار اخلاق زهرماری ای که دارم، این مورد هم در حال حاضر دارم

از آدما و مسائل نمیگذرم...

حالا فعلا پرونده ی فرش بهشتی بسته بشه، ایشالا که بشه به این پرونده های باز توی ذهنم رسیدگی کنم

میخوام برای مدتی کتاب بخونم، فیلم ببینم، ساز بزنم، بنویسم، بخوابم، ورزش کنم، با طبیعت یکی بشم، فکر نکنم...بلکه ریکاوری بشم!

ایران دگر جای زیندگانی نیست!

شرمنده ام که یک ایرانی هستم و نمیتونم کاری برای زندگیم کنم!

فقط تا الان تونستم جاهایی که یه مشت آشغال با برخوردشون منو خفه میکردن، کنار بکشم و فرار کنم...

از فرش بهشتی لفت دادم، با وجود همه ی التماسا و وعده هایی که واسه سال جدید دادن و خواستن بمونم

اما خب حالا هم که دیدن موندنی نیستم، میخوان اندازه ی کل عید ازم کار بکشن بدون هیچ دستمزدی!

کون لقشون

کون لق هر بی سر و پای تازه به دوران رسیده ای که زندگی جوونای ایرانی رو جهنم کرده و خودش داره چپاول میکنه

کون لق هر کسی و ناکسی که این جهنم رو داره جهنم تر میکنه برامون

دوست نداشتم زندگیم این شکلی باشه که هرروز آرزوی مرگ خودمو داشته باشم

ولی متاسفانه اینجوریه...

یه مدته روزی نیست که گریه نکنم! :):

جبر جغرافیایی

به روند بعد از فارغ التحصیلیم که نگا میکنم، عنم میگیره!

چشم بسته رفتم تو یه شرکتی وایسادم که فضاش هیچ ربطی بهم نداشت و از یه جایی به بعد جعل چک و سند و کوفت و زهرمار دادن دستم

بعدش چسبیدم به کار کردن با سایتای فریلنسری ایرانی و دیدم که یه مشت احمق میشن کارفرمات و با ۹۰ هزار تومن، ازت لوگو میخوان

بعدش رفتم تو فکر پروژه گرفتن از سایتای فریلنسینگ خارجی، دیدم ای داد بیداد، تحریم و مسیر پرریسک دور زدن و پاسپورت جعلی و چیزایی که از ظرفیتم خارجن

بعدش همه ی دار و ندارمو ریختم تو ارز دیجیتال و بازار به چیز رفت و پولام گیر افتادن

بعدش اومدم تو این فرش بهشتی کوفتی که کار دو نفرو ازت میکشن و حقوق چرتی میدن و همیشه طلبکارن ازت...بی شرفای حرومزاده اصن حالیشون نیست که ما آدمیم نه ربات

همزمان با این شرکت چرند، مدام دنبال بازار nft بودم و برنامه ریزی برای ورود بهش! با وجود همه ی دهن سرویسیای فرش بهشتی، یه ماهی بود که کالکشنمو تا حدودی اوکی کردم

و دیروز پلتفرمی که توش nft ساختم، ما ایرانیارو تحریم کرد! :)))

و همه ی این بدبختیا فقط به یه دلیله! ایران و ایرانی بودن!

من ریدم تو دهن تک تک باعث و بانیاش!


اینجور مواقع فقط باید سیگار کشید و موزیک جبر جغرافیایی نامجو رو گوش داد

ای عرش کبریایی، چیه پس تو سرت؟!

کی با ما راه میایی...جون مادرت!

راه بازه

گویا در ابراز احساساتم مشکل دارم!

اونی که درونمه، با بیرونم زمین تا آسمون فرق داره

ولی خب چیکار کنم؟!

من همینم که هستم!

والاااااا

هر کی هم مشکل داره میتونه جمع کنه بره -__-

شلوغی

باید ذهنمو خلوت کنم ازین شلوغیای بی مورد!

اصن انگار دارن جلوی حرکت کردنمو میگیرن همین فکرای بی مورد :/