همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

خدایا اشتباه شده ها...

یا للعجب!!!!

یه حرفی از ولنتاین زدم، امروز کادو ولنتاین گرفتم! -__-

البته که خوشحال کننده نبود چون از شخص مورد نظر نبود...فقط مثه همیشه حس عذاب وجدانمو بیدار کرد!!


گاهی وقتا با خودم میگم واقعا چرا همیشه اینطوریه که طرف من با دست پس میزنه با پا پیش میکشه؟! :|

مثه روز برام روشنه پنجشنبه که بشه، اون عن آقا همه چیو حواله میکنه به اون یه جفت نعمت...

البته که منکر این نمیشم که برام اهمیت نداره! :))

متاسفانه یا خوشبختانه از چشمم افتاده...امان از وقتی که دیگه ذره ای روی طرف حساب باز نکنی...

ولنتاین

امشب که داشتیم کیک تولد واسه مامانم میگرفتیم، چشمم افتاد به بخش عظیمی از قنادی که پر از چرت و پرت برای ولنتاین بود!

و آبجیم که این وسط میخواست ازین شکلات قلبیا بگیره!

و خودم که پوکر فیس نگاه میکردم! -__-

نه نه اشتباه نشه...هه من اصلا آدم حسودی نیستم! :)))

به این نتیجه رسیدم که آدم هر چی بیشتر کوتاه بیاد و تو سری خورتر باشه، تنهاتره...

خیلیارو دیدم که نمیذارن یه کلمه حرف توی دلشون بمونه و طرف بیشتر دنبالشونه،حالا  یکی هم مثه من!

بایدم وقتی حوالی ولنتاین میشه همینطوری هاج و واج بمونم و برای خودم تاسف بخورم! :)))

#حسادت_دخترونه

مارک شدگان

خَتَمَ اللَّهُ عَلى‌ قُلُوبِهِمْ وَ عَلى‌ سَمْعِهِمْ وَ عَلى‌ أَبْصارِهِمْ غِشاوَةٌ وَ لَهُمْ عَذابٌ عَظِیمٌ‌ (بقره، آیه 7)

خداوند بر دلها و برگوش آنان مهر زده و بر چشمانشان پرده‌اى است و براى آنان عذابى بزرگ است.


شرح حالی مختصر از مارک شدگان...ینی قطع امیدیایی که خدا یه برچسب میزنه روی پیشونیشون و میگه بنده جان تو مختاری اون کارایی که دوست داری رو انجام بدی، اگه به نظرت خوب بودن مضحکه، رواله! منم مجبورت نمیکنم! :)))

#دموکراسی

این روزا بین آدمایی زندگی میکنم که مارک شدن یا دارن مارک میشن، ینی توی اون دوره ای هستن که خدا آخرین نشونه هاش رو براشون رو میکنه ولی متاسفانه اونا نشونه ها رو کنار میزنن!

نمیدونم خودم جز کدوم دسته ام...همیشه نشونه ها رو میدیدما ولی دیدن خالی که به درد نمیخوره! ://

آره خب من شخصیت ضعیفی دارم! :)))

بی اراده...فقط بلدم عذاب وجدان بگیرم و معترف گندای زندگیم باشم!!!

شاید واسه همینه که همیشه مورد پس گردنی خدا واقع میشم...ینی  قربونش برم یه بلاهایی به سرم نازل میکنه که هر دفه تا چند وقت خواب ندارم!!!

"خدا به من میگه اوی دختر، جیزه!

من میگم میدونم خدا...حواسم هست!

خدا سرشو تکون میده و میگه واقعا احمقی! همه چی که حواس تو نیست، تازشم تو به خیال خودت حواست جمعه!!

من میگم خب چیکار کنم؟!

....

خدا دیگه جوابی نمیده!"

دوست ندارم مارک بشم ولی انگار دارم میشم...آخه نشونه ها کم شدن!

قبلا سر هر چیز کوچیکی خدا نشونه میداد و همه چیو بهم میفهموند ولی الان...

شدیدا تغییر و تحول لازمم! ¤__¤


دیشب فهمیدم اونم مارک شده! :)))

گویا واقعا وقت کنار گذاشتنشه...فک میکردم اونقدی قوی هستم که بتونم جلوی بد شدنشو بگیرم ولی زور آدمای دور و برش از من بیشتر بود...اونا بردن! :)))

خودم و خودش باختیم...احتمالا با عقل ناقص الانش هیچی نفهمه...شاید چند سال دیگه بفهمه که میرسیم به این قضیه ی "گاهی وقتا خیلی زود دیر میشه!"

اگه بخوام بازم زور بزنم، بی فایدست! فقط خودمو با دستای خودم مارک کردم...

جوب طویل مسیر زندگی O__o

انگیزه،

هدف،

نتیجه دار بودن،

مفید واقع شدن،

پیش رفتن،

این حقیقت نفس ما آدماست، درسته؟!

ینی یه حرکت رو به جلو، ترجیحا صعودی یا ته تهش چی میگن، سینوسی بود؟!

در هر حال باس توی مسیر زندگی یه حرکتایی به سمت بالا باشه که دست آویزی بشه برای حال خوب! :)

توی زندگی هر کسی یک الی چندتا ازین دست آویزا هست!

عشق، کار، پول، درس، آزادی، تفریح و...

ینی سادش میشه اینکه آدما دلشون به یه چیزی خوشه و حس و حال خوب ازون چیز دریافت میکنن...و اینطوری میشه که فراز و نشیبای زندگی رو باهاش میپیماند(!)

وقتی که هیچ کدوم ازین دست آویزا نباشن، زندگیشون میشه یه نمودار نزولی و سرشار از احوالات شخماتیک! :/

خب این یه وجه مسیر زندگی ماست که با بودن یا نبودن عاملی، حال زندگی صورت میگیره!

یه وجه دیگش اینه که ما مسیر زندگی رو پیش رو داریم که یه جوب از وسطش رد شده!

یه سری آدم این طرف جوب و یه سری دیگه اون طرف جوب...تفاوت این دو دسته توی دیدگاهشون نسبت به زندگیه!

حالا گاهی وقتا توی دست آویزای یه آدم این طرف جوبی، آدمای اون طرف جوبی دخیل میشن!

مثلا یه این طرف جوبی و یه اون طرف جوبی عاشق، همکار یا حالا همکلاسی میشن...و دیدگاه این طرف جوبی تحت الشعاع دیدگاه اون طرفی جوبی قرار میگیره!

اولش این طرف جوبی با خودش میگه ای بابا دیدگاه هر کسی مال خودشه، همه چی رواله...ولی هر چی میگذره میبینه نچ نمیشه! از طرفی هم نمیتونه بیخیال شه!

سعی میکنه موقعیت رو دست و پا شکسته هندل کنه و به خیال خودش کنترل همه چی رو بگیره دستش...ینی یه پاش اینور جوبه و یه پاش اونور جوب!

هر چی پیش میره، این جوبه گشادتر میشه...گشادتر و گشادتر!

و در نهایت زااااارت!

اینجا یک اینور جوبی رو داریم که جر خورد! :/

و به شکل وحشتناکی نمودار زندگیش، نزولی میشه! -__-

حالا اینور جوبی جر خورده که از خیر حرکت صعودی گذشته، تصمیم میگیره که یه شروع جدید، با نمودار افقی داشته باشه!(ینی بیخیال همه چی...فقط این روزگار شخماتیکو سر کنه!)

حالا چطوری؟!

بعله اینجاست که هر چی دست آویزه کنار میذاره! :)))

خلاصه که تبریک میگم...گویا اینجا دنیای سیاه و سفید آدم بزرگاست!

¤__¤

کاش بین اینور جوبیا و اونور جوبیا، دیوار بود...جوب مشکلو حل نمیکنه....

بزرگ (سنگدل) شدن

سه-چار روزه عوض شدم...

کنار اومدم...با خیلی چیزا...

دیگه نمیخوام زور بزنم...ینی اگه بخوامم نمیتونم! انگار که یه چیزی جلومو میگیره! :))

نشونه هایی از عاقل شدن...شایدم سنگدل شدن(؟)

حتی نسبت به خودم...

مثلا اینکه بخوان ببیننم و من فقط بگم اگه تونستی بیا فلان جا، من با دوستامم!

البته که کار درست همینه ولی خب من هیچوقت اینطوری نبودم!

اصراری ندارم که کسی بخواد کنارم بمونه، باهام خوب رفتار کنه، در موردم خوب فکر کنه و...

دیگه هیچی...

الان منم و آدمایی که بهشون تعلق خاطر ندارم! :)

فقط برای وقت گذرونی باهاشون معاشرت میکنم...

نمیدونم حالم خوبه یا نه؟!

ولی عجیب حس میکنم الان اون یه جفت نعمتو دارم! -___-

تنها شدم یا تنهام کردید؟!

اینکه همیشه هستی ولی کسی نیست! :)

واقعا نمیدونم چه گهی توی زندگیم خوردم که اینطوری باید تاوان پس بدم...

این فکرا مثل خوره افتادن به جونم...!

گاهی به مرگ آدما راضی میشم، گاهی به مرگ خودم!

اصن انگار یه تناقضی بین بودن من و کل دنیا هست!

و منطقیش این میشه که من باید نباشم...

کاش جسارت نبودنو داشتم! :)

توی موقعیتی قرار گرفتم که دلم میخواد کل زندگیمو بالا بیارم از بس که همه چی قر و قاطی شده...

متاسفانه ازون یه جفت نعمتم محرومم که بخوام همه چیو بهش حواله کنم! :)

ما که اومدنمون به این خراب شده دست خودمون نبود، کاش حداقل رفتنمون دست خودمون بود..