همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

بازنده...؟!

حس عجیب "باختن"

البته باختن اونقدرا عجیب نیست ولی یه نوعش چرا...اونم این:

"باختن خودمون، به خودمون"

مثلا تو در مورد خودت و انتخابای زندگیت، یه سری فکرا داری ولی یه سری دلایل باعث میشن بری سراغ انتخابای پست تر یا بی تناسب با خودت!

یهو به جایی میرسی که میبینی، عه باختم که!!!!

نمیخوام به هر چیزی نگاه برنده و بازنده داشته باشم...فقط الان کلمه ای به غیر از باختن پیدا نمیکنم که این حسو توضیح بدم!

شاید بشه اینطوری هم گفت:

یهو یه حرکتی میزنی که ریده میشه به شخصیتت و اون سطحی که هستی! :|

اونجاست که خودت میاد بهت میگه:

حاجی چیکار کردی؟! آخه تو کی ازین انتخابا میکردی؟!


اوممم یه جورایی به جایی میرسی که خودت میاد توبیخت میکنه و ازین حرفا...

حالا جالب اینجاست که عین خر میمونی توی گل و نمیدونی به خودت چی جواب بدی؟!

در کل به نظرم هیچی سختتر از توجیه کردن خودمون نیست چون هیچجوره نمیتونیم به خودمون دروغ بگیم و گولش بزنیم...

بهش رسیدم...

یه ماه پیش از یه شروع جدید حرف میزدم...

فک میکنم شروع جدید، بالاخره رخ داد!!!!

ذره ذره اتفاق افتاد! :))))

هم تغییرات ظاهری و هم تغییرات باطنی!!!!

شدیدا ازش راضیم...

ینی "مریم الان" رو خیلییییی خیلییییی دوست دارم!

دو روز پیش برای اولین بار خودمو محکم ابراز کردم...با این جمله که "من خودمو دوست دارم!"

به قدری برام ارزشمند بود که اهمیت نمیدم کسی که مثلا دوسش داشتم رو به خاطرش از دست بدم...به خصوص که اون آدم همش میخواست منو عوض کنه!!!

به قول خسرو شکیبایی که توی یکی از فیلماش(خیلی عجیبه اسم فیلم یادم نیست!) میگفت:

"تو میخوای من اونی بشم که تو میخوای؟! خب اونجوری دیگه من نیستم...ینی من خودم نیستم!"

عاغا قبول که تو خیلی منو دوست داری، ولی وقتی یکسره میخوای منو تغییر بدی، پس منو دوست نداری که...اون مریمی که توی ذهنت برای خودت درست کردی رو دوست داری!!!!

خلاصه بگذریم...نمیدونم چرا تا میام بنویسم، بحث کشیده میشه به اون!!!!!

(بعله منکر نمیشم...هنوز کامل دل نکندم ولی دیگه براش گریه نمیکنم...این ینی اینکه دوز احساساتم بهش، شدیدا افت کرده!)

خلاصه که شروع جدید زندگیم، این بود که علایقمو پر قدرت دنبال کنم و پشت اون علایقو خالی نکنم...ینی خودم نسبت بهشون باور داشته باشم!!

اینطوری دیگرانم باورشون میکنن و دماغ گندشونو توی کفش بنده نمیکنن...البته اگرم بکنن، خودشون خفه میشن چون کفشای من بدجوری بو میدن! :)))

توی یه جمله بخوام شروع جدیدو تعریف کنم، این میشه:

"دارم برای خودم زندگی میکنم، نه دیگران..."

.

.

اهم اهم...موهامو پسرونه زدم! ^__^

مرض لاعلاج!!!!

یه مرضی هم هست به اسم "کثیر التوقعات"

توی این درد بی درمون، تو هر کاری که برای شخص مریض بکنی، اون همش قهر میکنه و توقع داره!!! :///

توی مراحل پیشرفته ی این بیماری دیده شده که هر توقعی رو هم که براش اجابت میکنی، توقع بعدی رو طلب میکنه!!!

کلا توقعات این بیمار، یک مسیر بی نهایت رو طی میکنه که حتی خدا هم مونده تو کارش!!!!

خلاصه که خودتونو با این بیماران عزیز قاطی نکنید و تا میتونید مثل یه تیکه آشغال بندازیدشون دور چون اینا تا آخر عمرشون میخوان حالتونو بهم بزنن و باهاتون قهر کنن!!!

.

.

خاک تو سر خجالتم نمیکشه...خیر سرش داره 23 سالش میشه!

دنبال نازکش میگردی برو ور دل مامان جونت!!!!

میگن خدا خرو شناخت که بهش شاخ نداد...

چه موجودیست این مریم!!!

ینی مثلا چهار ساعت یه بند حرف بزنی و دو دقیقه هم سر جات نشینی!!!!!

خیلیییییی عجیبه ها!!!! :دی


ولی منجلاب ترسناکیه...بعدا میخواد چی بشه؟!

خدا میدونه...! :////

متاسفانه اون آدمی شدم که دیگه اون دلخوشیای کوچیک براش کافی نیست!!!

اگه بخوام خودمو بسپارم به زمان، چیزی درست نمیشه!!

باید خودمم یه حرکتی بزنم!

و زمان...

میگن بی خبری، خوش خبریه!! :///

واسه من که اینجوری نبوده...چند وقته اینجا کم میام و فقط به خاطر اینه که واقعا دل و دماغ ندارم!!!

حال ندارم بگم چی شده و کلا ترجیحم اینه که نگم تا بعدا نیام اینجارو بخونم و غمگین بشم!!

اصن عاغا ثبت روزای بد ممنوع! :|

خب که چی که من بیام بگم که چون من یه پلنگ همه کاره نبودم، سرخورده شدم و بدجوری رفت توی پاچه ام؟!

آ ماشالا...گفتم که!! :دی

البته اهمیتی نداره...ینی اینکه میگم اهمیتی نداره، زر مفتی بیش نیست!!!!

چون هرروز باید یه ساعت گریه کنم تا بتونم بقیه ی روز، روال عادی زندگیمو طی کنم!!!!

و این گریه ها به خاطر یه نفر دیگه نیست...به خاطر خودمه!

بعله خود "من"

خودمو سپردم دست زمان...

میگه همه چیو اوکی میکنه، درست میگن؟!

.

.

در هر حال من محکم پای حرفم میمونم...آدم باید یه سری خوش گذرونیا رو برای بعدنش بذاره...که وقتی مثلا سی سالش شد، نبینه دیگه هیچ کاری برای انجام دادن نداره و حالا وقتشه که بمیره!

این چیزی بودی که توی یه آدم تقریبا هم سن و سال خودم(تازه کوچیکتر) دیدم، با این جمله:

-من دیگه الان همه کاری کردم، آماده ام برای مردن! :/


خدایا منو گاو کن...چرا جوونامون اینطوری شدن؟!(میدونم که به یه دختر بچه ی 19 ساله نمیاد که این سوالو بپرسه!)

خلاصه که پشمام از این همه طرز فکرای حال بهم زن ریخته...

دیگه آدما با دلخوشیای کوچیک خوشحال نمیشن...! (شت)

.

.

پ.ن: کارم خوبه...سلام میرسونه! ^__^

اگه نبود...خیلی سخت میشد!

خدا لطف بزرگی کرد...یه گوشه چشمی بهم کرد! :))))

پ.ن 2: کنکورم خوبه...البته باهاش حرف نزدم واسه همین سلام نرسوند!

فقط دورادور جویای حالشم...امروز فهمیدم تاریخش 12 مرداده!

معجزه

فکرشو بکن...

بعد از کلی اتفاقات عجیب و غریب با تم تراژدی، معجزه عین یه...عین چی بگم؟!

حالا مهم نیست عین چی...خلاصه که معجزه یهو بیفته وسط زندگیت! :))))

کار مورد علاقه ت، توی جای مورد علاقه ت!!!!

بعله....کار توی اوریانت! ^__^

گویا قراره دنیام دوباره صورتی بشه! ☆__☆