همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

مریم گم گشته...

روانشناس-بهت گفتم فکر کنی ببینی "مریم از زندگی چی میخواد؟! معیاراش برای رابطه چیه؟! چیکار کنه که که از نزدبوم کمالگرایی بیاد پایین؟!" چون مریم خودشو گم کرده!

بعد ازینکه توی جلسه ی قبلی، حقایق تف شدن توی صورتم و نوبت به تصمیم گیریِ بزرگ رسید، این جلسه راجب "معیارام" بود!

و عجیب بود که تا اینجا انقد معیارامو نادیده گرفته بودم که اصن توی پس ذهنم گم شده بودن!!! :(

ولی خب چرا؟! چرا باید از همه ی علایق و خواسته هام کوتاه بیام؟!

چی با خودم فکر میکردم تا اینجای داستان؟!

اصن مگه من آدم نیستم که نخوام مثه هر کس دیگه ای، معیار داشته باشم برای خودم؟!

حقیقتا هر جلسه، در کنار اینکه حس میکنم ازین بلاتکلیفیا میام بیرون و ذهنم مرتب و مرتب تر میشه، خودمو سرزنش میکنم که چرا واقعا اینقد خودمو دست کم گرفتم و میگیرم...؟!

شدم مددکار زندگی همه و برای خودم ریدم!

خیلی مهمه که اولویتارو فراموش نکنیم...اولویت اول، خودمونیم!

خلاصه که کاشکی اینارو توی مدرسه بهمون یاد میدادن که وقتی افتادیم وسط زندگی و یه مشت تجربیات ناشناخته، بدونیم دقیقا باید چه گوهی نوش جان کنیم؟!

پدر و مادر

اما خب پدر و مادر بودن سخته!

امروز حس کردم که وقتشه به مامان اینا بگم چی شده؟!

به مامان پی ام دادم و گفتم میام خونه، اگه دیدید بی حوصله ام و میخوام برم طبقه بالا کز کنم، کاری به کارم نداشته باشید

خودمو آماده کردم برای شنیدن حرفای کلیشه ای و اینا...

رسیدم خونه و سعی کردم محکم باشم که گریه نکنم!

اما اوضاع بهتر از اونی که فک میکردم پیش رفت و اونقدرا هم سخت نبود

حرفا خیلی هم کلیشه ای نبودن!

خیلی از مدل موهای جدیدم تعریف میکردن و بهشون گفتم که دوست دارم رنگشون کنم...در کمال تعجب بابا گفت خودم موهاتو رنگ میکنم :')

مامان رنگو آماده کرد و بابا شروع کرد به رنگ کردن موهام...دوتاییشون موهامو شستن و برام سشوار کردن!!!

تجربه ی جالبی بود! خیلی خیلی آرامبخشتر از حرفایی که آدما توی این روزا بهم میزنن

پدر و مادر بودن واقعا سخته...

سمبلیسم

یه صورت کاملا سمبلیک، از مشاوره که برمیگشتم رفتم موهامو زدم!

سه ساعت بعد همو دیدیم و به نظر میاد خودش همه چیزو فهمیده...بی هیچ حرفی...

توی این دو سال و نیم، هیچوقت انقدر کامل همو نفهمیده بودیم!

:')

بزرگ شدن ۲

توی کوچه پسربچه ی نیم وجبی ای رو دیدم که سعی داشت توی اثاث کشی مثه یه آدم بالغ وسیله جابجا کنه!

خیلی مصمم بود برای داشتن مسئولیت...هممون توی اون سن و سال اینجوری بودیم.

چقد دلم میخواست توی اون سن و سال میبودم و ازین بی مسئولیتی محض و زور زدنم برای مسئولیت داشتن، لذت میبردم

بزرگ شدن اصلا جذاب نیست...

بزرگ شدن

الان که این پستو مینویسم، یه دختربچه رو دیدم که عقب یه ماشین نشسته و از شیشه ی عقب ماشین، بیرونو به عروسکش نشون میده!

موهاشو میکی ماوسی بستن براش و عینک بانمکی به چشماشه!

خیلی دلتنگ چنین حس و حالی هستم، بی مسئولیتیِ محض :)

واقعا بزرگ شدن جذاب نیست -__-

بلاتکلیفی

متنفرم ازینکه نمیدونم باید چیکار کنم؟!

و شاید بهتر باشه بگم که میدونم باید چیکار کنم ولی هنوز مقاومت میکنم...!

گوه بگیرن این بلاتکلیفی رو که دست از سر کچل زندگیم برنمیداره و همیشه هست!! -__-

پاییز

پاییزو دوست دارم

ولی چرا هروقت که میاد، با خودش غم عالمو میاره...؟!

چقد حالم بده...و چقد مثل خر موندم تو گِل! :)))

چقد نمیتونم به خودم کمک کنم...