همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

۷ آبان!

توی کنج تنهاییام که کز کرده بودم لحظات دوری اومدن توی سرم!!(امشب زیادی مغزم فکر کرد؛ فکرایی که قرار بود یه ذره بشینن پای کارای دانشگاه ولی خب...)

راجب دو سالِ پیش...۷ آبان!

جزئیات جالبی رو ازش یادم میومد...استارتی پر قدرت برای به قمار گذاشتن آینده...!

یه روز میگذشت از اعتراف بچه گانه به آدم واقعی ای که عاشقِ شخصیت خیالیش که توی سرم بود، شده بودم!

احساس آدم بزرگ بودن شبیه یه هاله ی قرمز رنگ دورمو گرفته بود...

همه چی برای توهمِ بزرگ بودن، مهیا بود...دانشجو بودن، تاریکی هوا، یه رفیق به شدت قدیمی، دود، پارکی که خیلی محلی نبود...

پیچ گوشتی برداشتن و باز کردن پیچ و مهرهای مغز آکبندی که تا اون موقع یاد گرفته بود "بر طبق نقشه" آرزوهای محالی رو تحت عنوان "هدف" دنبال کنه!

روی نیمکت پارک ولو شده بود و برای دوستش از واقع بینی و کنار گذاشتن رویاها صبحت میکرد!

بعد شروع کرد به چارچوب شکنی و ادعای اینکه چقد حسرت کارای نکرده میتونه در آینده براش کسالت بار باشه تا پشیمونی کارای کرده...

محو چس دود کردناش و متعجب ازینکه شبیه فیلما سوسول نیست و سرفه نمیکنه!!

سعی میکرد گربه ها رو نوازش کنه و ازشون نترسه...آخه راستش فک میکرد این کار اونو عاقلتر و از طرفی غیر عادی و جذاب جلوه میده...!

بدون ترس از تاریکی و خلوتی کوچه ها، با رفیق قدیمیش راه میرفتن و از متعفن بودنِ زندگیِ پر از شعار حرف میزد...!

کاش اون روزا برمیگشتن...

همه چیز از دست رفته! یا بهتره بگم از دستم در رفته!

فک کنم اگه الان حتی اون رویاهای محال رو هم جلوم بذارن، هیچ علائم حیاتی ازم دریافت نشه...یا شاید ته تهش، یه پوزخند!

ثبت کردن ممنوع...؟!

امشب بعد از اظهار نظر بابا لنگ دراز در موردِ تجویزِ زود دود کردنِ یادرگاری هاش، برای درمانِ مرضِ ثبت کردنم، به خیلی چیزا فک کردم...

معتقد بود یه روزی بدون ناراحتی، همه رو دور میریزم!

اما این چرته...یادگاری هایی هستن که هرچقدم از فضاشون دور شده باشیم، بازم دوست داریم حفظشون کنیم...شاید احساسات همون لحظه ی اولشون یادمون بره اما بازم دوباره دیدنشون، شوق و ذوق دارن...انگار که بشینی آلبوم عکسای بچگیتو نگاه کنی!

در مقابلش یادگاری هایی هستن که شبیه شخصیت دیوانه سازای هری پاتر، شروع میکنن به مکیدنِ خاطرات خوب...تا جایی که جسارت اینو پیدا میکنی که همشونو از بین ببری...که در نهایت همون نابود کردن ها، آرومت میکنه...

تا الان پیش اومده که یادگاری هایی از یه فرد کنارم بودن که یه سریشون همچنان احساسات قشنگی رو برام ساختن و مقابلش یه سریاشونم انگار دست انداختن دور گردنم و نمیذاشتن نفس بکشم...که اتفاقا توی لحظات سیم آخری، زدم شل و پلشون کردم و تهش یه نفس راحت کشیدم، حداقل برای لحظاتی موقت!!

ولی یادگاری های مثبتِ همون فرد رو هنوز دارم و حداقل ازشون یه لبخند دریافت میکنم! :)

شایدم باید به سن بابا لنگ دراز برسم و بفهمم که باید همشونو دور ریخت! (البته که هر چی دارم بزرگتر میشم، ارزشا هم بیشتر کنار میرن...بعید نیست نهایتا یکی-دو سال دیگه به این حرف برسم!)

اما کاش میفهمید که اصرارش برای نگه نداشتن یادگاریش، فقط به نگرانیای من اضافه میکنه و هیچ درس مثبتی برام نداره...

پ.ن: معلومه خسته شدم ازینکه بخوام ادای آدم بزرگا رو دربیارم تا داشته باشمش...؟! :)))

پ.ن2: ازین به بعد هیچ اصراری در کار نیست...من همون رد داده ای هستم که فقط قراره یه سال دیگه صبر کنه تا درسش تموم شه و ازون به بعد با تلاشی هر چه تمامتر، برینه به همه چی!

پ.ن3: آدما زود متوقع میشن!

من

من...نمیدونم الان چی هستم؟!

امروز صبح بیدار شدم، با همون حال کسلی که چند وقته، وقتی صبحا بیدار میشم بدجوری بهش دچارم، با افکار پراکنده!!

مثلا اینکه الان کجای زندگیمم؟! کجای زندگی آدمام...؟!

سعی کردم احساس زنده بودن داشته باشم...به کاکتوسام آب بدم! اما نگران ازینکه این دستا میتونن با این روحِ خاکستری، کاکتوسارو خشک کنن!

نگاه کردن به چهره و حرفای مامان و بابام که دقیقا شبیه اون زوجای میانسالی بودن که حسابی سرشون به زندگی گرمه و با وجود کل کلای خنده دارشون نمیتونن لحظه ای به نداشتن هم فک کنن...!

گذشتنِ این فکر از سرم که سال دیگه این موقع ها درسم تموم شده و آبجیم رفته سر خونه و زندگیش و درست مثل پارسال که دوست صمیمیم و جوجه شاعر احمقو از دست دادم، چقد بیشتر ممکنه احساس خلا کنم...

و اما حسی متناقض بین غریبی کردن و آشناییِ زیاد با بابا لنگ دراز عزیزم که فقط حاضرم فندک مشکی رنگمو به اون بدم...

آیا من مردم...؟!

اینجا، کجای زندگی منه؟!

اونجایی که باید افسوس بخورم و بگم چقد حیف که توی پر کردن بیست و یکمین سال زندگیم، دارم مردگی میکنم؟!

چرا بااینکه امشب انقد خوش گذشت باید انقد حس کرختی داشته باشم...؟؟!

خدایا من همون خری هستم که نباید هیچوقت بهش شاخ بدی!!!

"من" لیاقت هیچی رو ندارم...

Daddy long legs

امشب گریزی زدم به دو سال پیش اینا...!

گریزی که در نهایت به هم صحبتیای زیادی با بابا لنگ درازِ عزیز منجر شد!!!

بابا لنگ درازی که منو گیج میکنه... =)

البته این گیجی و بلاتکلیفی برام شیرینه!

آیا زیادی صبورم؟!

نمیدونم...ولی حتی این صبر کردن برام قشنگ شده! قشنگتر از قبل!

دیدن اینکه علنا ازین صحبت میکنه که تبدیل شدم به انگیزه ای  که به خاطرش یک ساعت تو راهه تا برسه به کافه، اینکه تا متوجه میشه حال و هوام خاکستریه پیگیر حالم میشه و در نهایت امشب که کلی حرفای قشنگتری رد و بدل شد...

خدایا...اون موقع ها که آهنگ salut از Joe dassin رو گوش میکردم، فک میکردم که قرار باشه از تکستش صحبت بشه؟! اونم با اون؟!

و در نهایت خودش بگه بیا، قهوه درست کنم، گپ بزنیم...؟! =)

ایندفعه دیگه علاقه ای ندارم ببینم تهش میخواد چی بشه...فقط میخوام حس الانو دریابم...هر چی که میخواد بشه...در حال حاضر رویای شیرینیه! ^_^

آرامش

حقیقتا توی فکرم اینطوری میگذشت که مثلا

"خدای من...پس تا به کِی اینطور چس ناله میمونم؟! من آفریده شدم برای غصه؟!"

خدا هم همیشه دست به سینه بهم زل میزد و پوزخند تحویلم میداد!!! :\

نگاهی شبیه فحش...!

همیشه با انزجار به افرادی که در مورد زندگیم به به و چه چه میکردن نگاه میکردم با ناشکری تمام توی ذهنم با خودم کلنجار میرفتم!

و...

و...

و...

حقیقت امر اینه که "من" با بیست سال عمر، کلی خاطره دارم...بی هیچ پشیمونی ای!

شاید سختیا و تجربه های بد زیادی هم بود...اما بازم پشیمون نشدم!

الانم با آرامش نسبی و یه روزمرگی روتین، دارم بیست و یکمین سال رو پر میکنم...

و این آرامش، رضایت، خوب بودن و...فقط یه چیزو بهم نشون میده!

اینکه دارم "بزرگ" میشم...

تازه دارم میفهمم که میگفتن به خاطر سنته! +__+

به امید خوب باقی موندن...

قوی

بالاخره رسیدم به اونجایی که فکر میکردم حالا حالاها نتونم بهش برسم!

"اهمیت ندادن به گذشتگانی که هنوز منو به یاد میارن"

اسمشون روشونه...اونا از زندگی من گذشتن و رد شدن!!

آدم وقتی از دست دادن چیزی رو کاملا قبول میکنه، دیگه نمیتونه نسبت به احتمالِ دوباره داشتنش، اون ذوق اولیه رو داشته باشه یا بهتره بگم دیگه ذوقی نداره!

درست مثل پادکستِ کیک شکلاتی که میگفت

"من همین الان دلم کیک شکلاتی میخواست!"

وقتی بگذره و حسابی بیات بشه، گذشته و تمام!!

تنهاییِ مقدسی رو به دوش میکشم...شاید خیلی شیرین نباشه اما خب نمیشه منکر بی دغدغگیِ حاصل از خلوت کردن زندگیم و یه جورایی خلاص شدن از مگسای زندگیم بشم! :)

مگسا به علت "کمبودِ گوه" افتادن به خوردن همدیگه!!!

و هیچی شیرینتر از نشستن بیرون گود و نگاه کردن به "مگس جنگی" این بچه ها نیست...حقا که عدو شود سبب خیر!

همشون دارن انتقام منو از خودشون میگیرن!

"کارما رو جدی بگیریم"

و در آخر تشکری کوتاه از بابا لنگ دراز قصه که باعث شده حواسم پرت بشه و یه درصد دوباره درگیر نشم...

سرزمین عجایب!!

پنچر از حال و هوای غروب  سی و یک شهریور و غرق خاطرات!

راه رفتن توی پیاده رو و احساس "نیست بودن" لابلای بودن آدما...

روایت کردنای فردی مرکوری توی گوشت و سرازیر شدن قطره های اشک از سر بهانه ی کودکانه...

حس دربدری از فکر اینکه الان کجا باید برم...؟!

حرکتِ بی اختیار به سمت کافه ی روزای دور!

تنها...و مثل خیلی وقتای دیگه بفهمن که امروز ازون روزای بن بسته...درست مثل بن بست موثق!

با همه ی اینا تصویر خیلی کلاسیک و صامتی شبیه فیلمای 1960 یا شاید قبلتر به وجود اومد، میتونست شبیه آب روی آتیش باشه...

بعد از احوالپرسی ای که همه جواباش از طرف همه، به دور از حقیقت بودن، بدون هیچ حرف دیگه ای موزیک توی کافه پلی شد و همچنان حرفی برای گفتن نبود!

من بودم،

منظره خیابون نه چندان خاصی که از پشت شیشه های کافه معلوم بود،

شکلات پرتقالی و ناچینگا

 و موزیکی که تنها برای یه مشتریِ اون کافه گذاشته شده بود...