چه دلم گرفته!
و ازون وقتاییه که کاری ازم ساخته نیست برای خوب کردن این حال :)
شاید باید دفترچمو باز کنم و بنویسم
شاید باید مدادمو بردارم و تصویرسازی کنم
شاید باید بلند شم به پوستم برسم
شاید باید یه قسمت فرندز ببینم
شاید باید سازمو بگیرم دستم و این حال بد رو بشورم
شاید باید عود روشن کنم و یه ربع مدیتیشن کنم
شاید باید کتاب بخونم
چقدر سرگرمیام انفرادی هستن! و چقدر الان دوست دارم به جای این کارا با یکی حرف بزنم!
حالم وقتی بد شد که بابا صدای ساز زدنمو شنید و گفت از قبلا ضعیفتر ساز میزنی و من بهش گفتم بسه دیگه این مرض کمالگرایی، من واسه دل خودم ساز میزنم و میخونم، قرار نیست بتهوون بشم!
و حالم وقتی بدتر شد که چند دقیقه ای به اخبار گوش دادم و حس کردم دیگه زندگی کردن بسه!
باید بیشتر مراقب ورودیهای ذهنم باشم :)))
امروز شد یکماه که توی تهران پیمنت مشغول هستم و دورکاری از فردا شروع میشه!
یه محیط کاری فوق العاده جذاب که واقعا اگه مسیرم دور نبود، شاید اصن مایل به دورکار شدن هم نبودم
توی همین یک ماه، کلی با آدمای اونجا ارتباط خوبی برقرار کردم و انرژی فوقالعاده ای از فضا و همه چیز این مجموعه گرفتم
خیلی جذابه :)))
یه جورایی میشه گفت شده یکی از اتفاقای خوب زندگیم...ازون اتفاقایی که تمایل صد در صد نسبت بهش نداشتم اما حالا الان خیلی ازش راضیم!
مثل اون وقتی که فکر میکردم باید میرفتم موسیقی ولی نشد و در نهایت رفتم گرافیک...حالا الان خیلی خوشحالم که گرافیک رو انتخاب کردم
خلاصه که شکر :)))
در حالی که عینک دودی به چشماش زده بود و سیگار برگ میکشید بهم گفت:
ای بنده! من اینهمه نشونه برات فرستادم، خودت خواستی با بدترینش به نتیجه برسی! من همون بخشنده ی مهربانم ولی متاسفانه تو خیلی خنگی!
خدای بخشنده ی مهربون که داری با فیلتر اسنوپداگ بهم نگاه میکنی، خودت قدرتی بهم بده تا با آغوش باز از نشونههات استقبال کنم و این حماقتای بچهگانه تموم بشن...