همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

کار

سرکارمو دوست ندارم!

کلا هیچ ربطی به "من" نداره :)

و هیچی بدتر ازین نیست...!

کار، از شوهر هم میتونه تاثیرگزارتر باشه؛ ازین جهت که در کمترین حالت، روزی هفت-هشت ساعت از تایم بیداریت رو درگیرش هستی!

و مهمه که عمده تایم روزانه ات، کجا، با کی و به چه صورت بگذره!

۱۸ بهمن قراردادم تموم میشه و دیگه تمدیدش نمیکنم...مهم نیس چقد طول بکشه دوباره کار پیدا کنم ولی میخوام کاری باشه  که دوسش داشته باشم و بهم حس بهتری بده!د

ع ج ی ب

یه حالتِ عجیبی دارم

انگار معلقم!

آره این میتونه نزدیک ترین توصیف باشه...

توی این حالتِ تعلیق، که خودش به اندازه ی کافی یه مجهولِ تمام عیاره، احساس گم شدگی هم میکنم!

من کیَم واقعا...؟!

سال ۹۹ خیلی سال متفاوتیه...قطعا نه میشه گفت خوبه و نه بد!

اما به شدت دگرگون کننده بوده و هست و قطعا توی این دو ماه باقی مونده ازش، خواهد بود!

احتمالا حجم زیادی از اطلاعات بهم سرازیر شده و مغزم ریده!

برای همین توصیفِ حال الانم اینجوری شده.

معلق...سردرگم...دگرگون...

انگاری یه معمایی که نمیدونم چیه، جلوی رومه که هیچ ایده ای برای حل کردنش ندارم! :)

دیر

خلاصه ی زندگی من:

"همیشه خیلی زود، دیر میشه!"

نمیدونم چه سریه؟!

اما همیشه وقایع انقد دیر رخ میدن که دیگه میخوام صد سال سیاه رخ ندن....هیچوقتِ هیچوقت چیزی به موقع نبوده!

هر چقدم پر قدرت روزمو شروع کنم و نسبت به هر اتفاق تخمی ای بخوام بی اهمیت باشم، بازم یه چیز گنده ای پیدا میشه که برینه به احوالاتم!

و من نمیدونم چرا...؟!

واقعا دیگه هیچی نمیدونم...همیشه سعی کردم کوچکترین زیانی برای هیچ چیز و هیچ کس نداشته باشم ولی نمیدونم چرا اینطوری میشه؟!

خسته شدم از بس که گفتم هر چی پیش میاد، درسته! حکمتی داشته! بعدا درست میشه!

اینا همش چیز خیالیه!!!!

این پیشونی چیز خوبی روش نوشته نشده...!

هوووووف...این زندگی مورد علاقم نیس!

روزهای زندگی

این روزا، روزایی هستن غریب!

در حال دریافت اطلاعاتِ فراوون، در هر زمینه ای.

و سنگینیشونو حسابی حس میکنم...

من دیگه آدم سابق نیستم و دیگه همه اینو میدونیم

"معصومیتِ از دست رفته"

شبیه پازلِ چند تیکه ای شدم که هر تیکه ای ازش، دست یه نفره و هرروز داره تیکه های بیشتری ازم کم میشه!!!

خیلی از خصلتام، خیلی از افکارم، خیلی از احساساتم، خیلی از دلخوشیام، دیگه دستِ خودم نیستن!

و گویا دیگه هم برنمیگردن...

فقط خودم میتونم به خودم کمک کنم که الان خودمم در موضع ضعفم!

و نمیدونم...چطور میتونم به اون حدی برسم که به سادگی پیوندا رو قطع کنم؟! :)))

امشب فهمیدم بیزبیز هم متولد سال نَوَده...و فقط پنج ماه از سوسک سیاه بزرگتره ^_^

انگار از سال نود بود که دلخوشیای ثابتی پا به زندگیم گذاشتن! چیزایی که فقط مختص من هستن! ؛)

اوه راستی امشب کافه لبیسترو پاپ بودم...لحظه ای که پامو توی کوچه اش گذاشتم، پرت شدم به سه سال پیش!

به معصومیت ها...

هیچوقت نمیشه درک کرد که مسیر زندگی چطور تعیین میشه...؟!