همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

نوزده

آخرین روز نوزده سالگیمه...

آخرین لحظات نود و هفت! :)))

تخمی ترین سال زندگیم...

از صبح که بیدار شدم، از اولین لحظه ی این سال، داره مثل یه فیلم درام جلوی چشمام پخش میشه!

پر از تجربه های منفی بود...

پر از سختی، گریه، کم آوردن، وابستگیای بیجا، زیر پا گذاشتن خط قرمزا و...

سر در آوردن از یه جاهایی که هیچ ربطی بهشون نداشتم...

دست بردن سمت چیزایی که هیچوقت توی مخیله ام نمیگنجید که حتی از صد فرسخیشون رد بشم...

و مسخره تر از همه ی اینا، رسیدن به این درجه، توی این سن! :|||

هرچند منکر حس هایی که این وسط مسطا احساس شد، نمیشم...

به قول یه دوستی، وقتی آدم یه چیزی رو انتخاب میکنه، ینی از نظرش درسته! اکثر قضایای این یک سال، انتخاب خودم بودن...تاکید میکنم فقط اکثرشون!

خوب یا بد، فک کنم من به اتفاقا و آدمای این سال تعلق نداشتم...نمیدونم ناراحت کنندست یا خوشحال کننده؟!

در هر حال همینه که هست، هوم؟!

خلاصه...چند روزیه که کاملا تغییر رویه دادم...

من تقریبا 70 درصد گاگالند لایف استایل خودم رو تجربه کردم!!!

اما حالا، من، مریم، در تلاشم برای یه شروع جدید...

همین! :)))

خدافظ نود و هفت و کثافتاش!!!!

.

.

پ.ن: کافه ی خودمونو زدیم...از 5 فروردین بازش میکنیم! ^__^

پ.ن2: دم سال تحویل، اصلا جذاب نیست...به خصوص که تلویزیون داره پایتخت نشون میده و اون موزیکای پس زمینه ی غمگینش، به گوشت میرسه! :)))

سورپرایز

یه کادوی خیلی خاص گرفتم! :)))

درست توی سالگرد آشنایی!

فک کنم باس یه زنگ بزنم با پدرت حرف بزنم عزیزم تا حالم خوب شه...

حس میکنم توی این مورد خدا نتونه حقتو بذاره کف دستت، هوم؟!

خدا فقط بلده معجزه های بی مزه کنه...مثلا وقتی که دارم توی اینستا سر از همه در چی میارم و هر لحظه خل تر میشم، اکانتمو لاگ اوت کنه! :)))


پ.ن: حس میکنم دچار "جنون" شدم...

تلپاتی؟!

میون یه بهم ریختگی اساسی، به فکر این باشی که "آدم خوبه" رو خبر کنی تا بیاد بهت گوشزد کنه که زندگی هنوز قشنگه ولی دست دست کنی!

از خونه بزنی بیرون، نت نداشته باشی، غافل ازینکه اون خودش سراغ گرفته که بخواد ببینتت!

و در نهایت، هر دو طرف بی خبر از فکر اون یکی، توی این شهر شلوغ همو ببینن!!!

انگار که قرار بوده هر طور شده همو ببینیم!! :)))

دوباره نشست روبروم و مثه یه فرشته، دعوتم کرد به خوشحال بودن...فرشته ی نجات!

بعله...بحث عشق اول زندگی مریم خانومه!

آدمی که کم میبینمش ولی از موثرترین آدمای زندگیمه...

نمیدونم چرا انقد با این بشر راحتم؟!


پ.ن: همه میگن خیلی شبیه همیم...! :)

پ.ن2: درست شبی که با "آدم خوبه" استوری میذاری، "جوجه شاعر دیوونه" که چند روز پیش خودش ریده بود به همه چی، آهنگی که برام ساخته بود رو پست میکنه...حتی امروزم ببینمش...خدا شدیدا تو کار امتحان کردن منه...درست وقتی که مصرانه تصمیم به فراموش کردن میگیرم...

پ.ن3: هر چی به دیروز فک میکنم فقط خندم میگیره...فک کن به طرف برگردی از روزایی که دوسش داشتی بگی و هی خندت بگیره!!

نیست شدن یا بودن...

اینجا، یه خونه ی چوبی وسط جنگله...

همه چیز در حالت مطلوبه!

پرنده ها آواز میخونن یا شاید جیرجیرکا جیرجیر میکنن،

بوی سیگار و چوبای خیس یا شایدم بوی قهوه و وانیل،

شاید آهنگ knives out از radiohead یا حماسه کولی از queen داره میخونه،

قشنگترین لباسم که استایل مورد علاقمه تنمه،

موهام شدیدا کوتاه و آبی رنگه یا شدیدا بلند و مشکی که بافته شده،

تنهای تنهام یا شاید چندتا از آدمای عجیب زندگیم هم حضور دارن،

ازون خنده های مرلین مونرویی روی لبمه یا شاید با حالت واقع گرایانه ای گریه میکنم،

تک تک لحظات زندگیمو فراموش کردم یا شاید هر خاطره ای مثه یه فیلم سینمایی کسل کننده از جلوی چشمم میگذره،

روی یه صندلی راک لم دادم یا شاید با استرس وایسادم،

چشمامو میبندم!

با خیال راحت دیگه بازشون نمیکنم یا شاید با ترس و به دنبال یه فرصت دیگه ای  سریعا بازشون میکنم،

اون آدمای عجیب، میذارن به حال خودم باشم...

و من انتخاب میکنم!

باشم یا نباشم...؟!

وطنم، پاره کردی تنم...

"جابجا"

"نابجا"

"بیجا"

این روزا هیچی "سرجا" نیست...


اوضاع جسمی نه چندان "جور"

دانشگاه رفتن و نرفتنای "بدجور"

روحیه شدیدا ضعیف "ناجور"

افکار مریض "جورواجور"

این روزا هیچی "جور" نیست...


چسبیدن "ن" نفی به هر لحظه و اتفاق زندگی...

هیچ امیدی نمونده...نه تنها برای من، بلکه نسل من! :)))

هرروز از خونواده و اساتید و دوست و آشناهای غیر هم نسل خودت میشنوی "حق داری ولی ناامید نباش، تلاش کن، تو باید این اوضاع حاکمو درست کنی"

و اما بغض توی گلو و لبخند کج روی لب...به چی میخندیم؟!

به  همه ی بیجاییا و ناجوریا...

فک کن بعدا در مورد نسل من بگن "نسلی که تر بود، نفس میکشید ولی به زور سوزوندنش!"

نسلی که توی چتی، به آیندشون میخندیدن...


پ.ن: تموم شدم...

کراش تو کراش

میخوام بدونم آیا درسته که کسی به خاطر اینکه کراشش، روی من کراش داره و به اون محل سگ نمیذاره، کراش من(همون جوجه شاعر احمق) رو از زیر سنگ پیدا کنه و بکشونه پیش خودش و کراش خودش و بدتر ازون توی کافه ی آشنای من؟!

خب که چی؟!

تبریک میگم عزیزم...کاپ هرزگی مال خود خودته! :)))

بابا جمع کنید این بچه بازیارو!!!! :|

اگه مگسایی مثه تو نبودن، خیلی همه چی فرق داشت...البته که تو اولین مگس زندگیم نیستی! :)

یقینا اگه میدونستی نظر کراش بنده و کراش خودت، در موردت چیه، دمتو میذاشتی روی کولت و دیگه هیچوقت پیدات نمیشد...البته نمیدونم اصن برات مهم هست یا چی؟!

(در هر حال وقتی میدونی کراشت با یکی هست و جلوی پارتنرش بهش پیشنهادای چرک و حال بهم زن میدی، پس واقعا به کاهدون زدی!)

فقط نمیفهمم امروز رفتی به آشنای من گفتی "قرآن داری؟!" ینی چی! :|

ینی انقد خل وضعه که شک کردیم شاید قرآن اسم یه مخدر جدیده! -__-

در آخر جا داره بگم #متعفن_نباشید :)))

پ.ن: گاهی انقد کثافت میبینم که دلم میخواد تا آخر عمرم توی یه اتاق زندگی کنم و هیچ آدم جدیدی رو نبینم!

پ.ن2: نمیدونم چرا گاهی یادم میره که وقتی همه چی توی زندگیم خوب و آروم پیش میره، باید منتظر یه طوفان شخمی باشم...

پ.ن3: دندون لق افتاد(!)

پتک حقیقت

امان از وقتایی که حقیقت تف میشه توی صورت آدم...

و بدتر ازون هیچ استدلالی برای رد کردنش نداری و مجبور میشی قبولش کنی!

تکلیف چیه؟!

نمیدونم...

میخوام بدونم اگه لفظ "نمیدونم" توی زندگیم نبود، دیگه حرفیم برای زدن داشتم؟!

چند وقته که بیشتر از هرچیز دیگه ای، فقط نمیدونم که نمیدونم...

یا اینکه...بهتره بگم میدونم ولی نمیخوام که بدونم! :)))

وحشتناکه...

میلان کوندرا گفته که "یک بار اصلا حساب نیست!"

من در ادامه اضافه میکنم که "برای بعضیا تا همیشه حساب نیست که نیست!"

هیچ نتیجه ای در کار نیست...هر چقدم خودمو گول بزنم بگم من نتیجه گرا نیستم پس مهم نیست و بخوام مسیرو بچسبم کیفشو ببرم، چرت گفتم...!

بگذریم...دندون لقو اگه نکنیم، بالاخره خودش میفته، هوم؟!


پ.ن: چند وقته یهو تلخ میشم، رد میشم، دور میشم، گم میشم، پست میشم، غرق  میشم، نیست میشم...

پ.ن2: -__-

از مدار خارج...!

کلی حرف با موضوعات پراکنده توی ذهنمه!!!

ته همشون به این میرسه که همش سردرگمم!

20 سالگی خیلی سن عجیبیه...هر چی دارم بیشتر بهش نزدیک میشم، سردرگمیا بیشتر میشن!

شایدم چون 19 سالگی گوهی رو پشت سر گذاشتم داره اینطوری به نظرم میاد!!! :/

چند روز پیش با یکی از دوستام که 15 سال ازم بزرگتره کلی حرف زدم!

بحث این بود که من یکسره درگیری فکری دارم و به نظرم الان آدم خوبی نیستم...

میگفت آدم وقتی یه کاریو انجام میده ینی "مهر درست بودن" به اون کار میزنه...

تهشم نتیجه این شد که من هنوز شخصیت خودمو به رسمیت نمیشناسم و همه ی کارارو با نظری که دیگران در مورد یه موضوعی دارن، میسنجم!

یه جورایی راست میگفت...

در نهایت باید تلاش کنم این فکرایی که همیشه میان توی سرمو کنار بزنم!!! :)))

کار سختیه...خیلییی!

پ.ن: چند وقته نمیتونم با هم سن و سالای خودم ارتباط بگیرم...اگه بیشتر از سه ساعت پیششون باشم، سریع میخوام به یه بهونه ای فرار کنم برم، چرا واقعا؟!! :|||

پ.ن2: تا حالا بهترین دوستتون فجیع طور توی کاستون گذاشته تا حدی که مجبور شید کلا حذفش کنید؟!

دانشگاه

دانشگاه که شروع میشه، ازینجا غیبم میزنه!!! :/

به عنوان یه دانشجو، به نظرم دانشگاه اصلا جای مفیدی نیست...به جای اینکه یه چیزی بشیم، همونی که هستیمم از بین میره! :دی

ولی خب با این حال دوست دارم همیشه دانشجو باشم!!!(آدمیزاد همیشه چیزای مضرو دوست داره!!)

در حدی که همیشه با خنده میگم اگه بعد کارشناسی، کار پیدا نکنم، میرم ارشد میخونم!!! :|||

همینطوری الکی میگذرونیم دیگه!! ¤__¤

پ.ن: کادوی ولنتاین از شخص مورد نظر هم دریافت شد! :دی

پ.ن2: شوخی شوخی 1 اسفند شد....چند روز دیگه میشه یه سااااال! دقیقا کی و چجوری این یه سال گذشت؟!!!!

پ.ن3: نمیدونم بگم عاشق سال نود و هفتم یا بگم حال ازش بهم میخوره! O__o