میگویند روزی خوب در راه است!
اما دلبرِ من، اگر آن روز دیر از راه برسد، چه کنم؟! چه کنیم؟!
اگر آن روز، یه وقت نداشتنِ همدیگر برسد، چه کنم؟! چه کنیم؟!
اگر آن روز وقتی برسد که زیر خروارها خاک بودیم، چه کنم؟! چه کنیم؟!
آخر من تو را دوست داشتم و تو مرا دوست تر داشتی، یادت هست؟!
کاش حداقل تو از یاد ببری تا هر شب سر به بالش نکوبی تا صدای اشک هایت، مجنونت کند!
آخر میدانی، جنون سخت است...مدام میخواهی دست به کار شوی تا ندا بدهی که داری جان میدهی!
آری، چیزی به جنونم نمانده، کم آورده ام!
زود فراموش میکنم روزهای سخت را...دوباره همان عاشقِ خاطره باز میشوم!!!
دوباره هوسِ روزهای اول را میکنم...همان روزهایی که راضی به هر چیز به خاطر هم بودیم!
خاطرت هست که من بدونِ تو نمیتوانستم و تو بدونِ من؟!
:')