با شوق و ذوق توی چشمام نگاه میکرد و ازین میگفت که بالاخره کاری رو پیدا کردم که خدای تو نمیتونه انجامش بده و بهت ثابت میکنم که توانا نیس!
-بگو
+خدا نمیتونه سنگی رو خلق کنه که نتونه جا به جاش کنه! میبینی؟! خدا از انجام این کار عاجزه!
+خب اگر بخوام با منطق تو به ماجرا نگاه کنم، جمله ای که گفتی دو تا بار منفی داره و منفی در منفی میشه مثبت! پس این عجز نیست
دستشو زد به چونه اش و گفت اینجوری هم میشه بهش نگاه کرد!
کاش فقط به حماقتش لبخند نمیزدم و میگفتم که متاسفانه مرغ بازنده همیشه اغتشاش میکنه! تو یا محکم پای عقیده ات هستی یا کاملا بهش باور نداری و مدام میخوای با توجیه و انکار کردن، حرف خودتو به کرسی بشونی...خسته نمیشی ازین کار؟! •_•
با همه ی اینا چرا هنوزم دلتنگت میشم؟!
چون احمقم :)))