اما خب پدر و مادر بودن سخته!
امروز حس کردم که وقتشه به مامان اینا بگم چی شده؟!
به مامان پی ام دادم و گفتم میام خونه، اگه دیدید بی حوصله ام و میخوام برم طبقه بالا کز کنم، کاری به کارم نداشته باشید
خودمو آماده کردم برای شنیدن حرفای کلیشه ای و اینا...
رسیدم خونه و سعی کردم محکم باشم که گریه نکنم!
اما اوضاع بهتر از اونی که فک میکردم پیش رفت و اونقدرا هم سخت نبود
حرفا خیلی هم کلیشه ای نبودن!
خیلی از مدل موهای جدیدم تعریف میکردن و بهشون گفتم که دوست دارم رنگشون کنم...در کمال تعجب بابا گفت خودم موهاتو رنگ میکنم :')
مامان رنگو آماده کرد و بابا شروع کرد به رنگ کردن موهام...دوتاییشون موهامو شستن و برام سشوار کردن!!!
تجربه ی جالبی بود! خیلی خیلی آرامبخشتر از حرفایی که آدما توی این روزا بهم میزنن
پدر و مادر بودن واقعا سخته...
آره راست میگن خیلی خفن شده خواهر کوچیکه
ما چاکریم دادا