همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

تلگرام!!!!!!!

این رباتای تلگرامی چین آخه؟! این قرتی بازیا....

میگن بیا برو نظرتو در مورد دوستت بهش بگو اونوقت نمیگن که اسمتم براش میره!

خب اگه من هر چی از دهنم درمیومد میگفتم چی؟!

البته چیزیم نمیشد...حالا که بهش فکر میکنم جاست ریلکس!

.

.

چند روزیه که یکی از ایده های تصویرسازیمو میخوام اجرا کنم ولی مثل کوآلا افتادم گوشه ی خونه و کاری نمیکنم! :/

اگه امروز انجامش بدم معلومه  که...معلومه که چی؟!

هیچی دیگه معلومه که آفرین به من! :/

خدایا این حالو از من نگیر!!!!!

از دانشگاه تعطیل گشتیم...یا رب مغزم را تعطیل نکن!

دوشنبه زدم تو گوش آخرین امتحان و خلاص...!

بعد از چهارسال یه تابستون واقعی دارم!

اصلا یادم رفته تابستون چجوریه...باید چه کارایی بکنم؟!

فعلا که "باشگاه" ثبت نام کردم!

از برنامه های دیگه ام ایناس:

کتاب خوندن!

تصویرسازی!

عکاسی!

رانندگی!

ساز زدن و همنوازی با خواهر جان!

و نوشتن!

بیرون رفتن!

(البته که فیلم دیدن برنامه ی همیشگی زندگیمه!)

خیلی برنامه ی تک نفره ایه...ینی تقریبا کسی توش نیست به جز آبجیم!

خوبه...چیه آدم بخواد متکی به دیگران باشه؟! البته در مورد بیرون رفتن  دوستا هستن!

یکی از کارای دیگه هم پیاده روی با ساراس...هر دومون خیلی مصممیم ولی نمیدونم قطعی بشه یا نه؟! ^_^

باید برای کلاس رانندگیم برم ثبت نام کنم!!! 

یه حرفاییم در مورد یه کارگاه بازیگری با یکی از دوستای دانشگاهم زدیم ولی معلوم نیست...در کل برنامه قطعیا اوناییه که بالا نوشتم که مطمئنم یه سری از اونا هم ممکنه پیش نرن!

دارم دست بالا میگیرم که حداقل به یه سریاش برسم! :)

فعلا که توی ماه رمضون نصف عمر مفیدم خوابم و چند ساعت گشنه ام و چندین ساعت دارم فیلم میبینم! :|

.

.

دو روزه که عذاب وجدان دارم...

خیلی روزه داشت اذیتم میکرد و شروع کردم به چرت و پرت گفتن!!!

امیدوارم خدا حرفامو جدی نگیره...توی این دو روز چند بار به خدا گفتم غلط کردم  حرفامو جدی نگیره!!!

خدا من میدونم که واقعا بنده ی بیشعوری هستم ولی باور کن هنوز بچه ام!

حس میکنم خدا الان سکوت کرده که من خجالت بکشم! :(

(نمیدونم چرا همیشه حس میکنم خدا مثل مامانم باهام رفتار میکنه!)

خلاصه که خدا هرچقدر سکوت کنی بازم میگم غلط کردم...گشنگی فشار آورده بود! :/

کسی راه حلی پیشنهاد نمیده که به خدا بیشتر نشون بدم پشیمونم؟!

خیالات را بسی دوست...

خوشحالم که توی دنیای خیلی بزرگی(شاید بزرگتر از این دنیا) به اسم دنیای خیال زندگی میکنم!!!!

داشتم یه زمانی نگران میشدم که زیادی از حد موندم توش ولی الان خیالم راحته...!(بر اساس تصمیم "خودم" بودن!)

.

.

دیشب از کوره در رفتم و داشتم یه سری از چیزای بی ارزشو یادآوری میکردم و براش حرص میخوردم ولی بعد از مدت خیلی کوتاهی بیخیال شدم! قدیما هیچجوره نمیتونستم اینقدر سریع بیخیال شم! :/

.

.

دلم برای گیتارم خیلی تنگیده...

نزدیک یه ساله که کمتر روم میشه جلوی کسی بردارمش و ساز بزنم!

مجبورم وقتایی که تنهام اینکارو کنم و ماشالا چند وقتیه که اصلا تنها نبودم!

آخرین بار شنبه بود که فقط نیم ساعت دستم گرفتم و یه دینگ دینگی کردم! :/

گیتار جان شرمنده...خودم بیشتر از تو دلم تنگیده!(حالا اصن از کجا معلوم گیتارم دلش برام تنگ شده؟!)

مریمی خواهم ساخت که سازد جهان خود را نه جهان دیگران! :D

طبق بررسیایی که روی اطرافیان با دل و جرئت داشتم متوجه شدم که اونا تنها کاری که میکنن اینه که "خودشونن!"

برعکس من که همیشه میخوام عوض بشم...!

اصن خب که چی؟! اومدیم و مثلا(تاکید میکنم مثلا...مریم واقعا خیلی مهربون نیست!) من همیشه مهربون بودم و به این ویژگی شناخته شدم!

خب این بیش از حد مهربون بودن که اصلا به درد نمیخوره...میشی وسیله ی سو استفاده!

نه فقط مهربون بودن! هر ویژگی ای میتونه وسیله ی سو استفاده باشه!

شاید از یه نفر به خاطر زود عصبانی شدنش سو استفاده بشه!

پس من باید در کنار اون مهربون بودن و به رو نزدن یه سری چیزا، آدم رکی هم باشم وگرنه که سرم کلاه رفته...های های!

حالا چرا اولش گفتم مشکلم اینه که همیشه میخوام عوض بشم؟! منظورم عوض شدن در راستای شبیه دیگران شدنه...تا میبینم یه نفر یه ویژگی ای داره که میتونه خوب باشه ولی خودم اون ویژگی رو ندارم میخوام اون ویژگی رو در خودم به وجود بیارم...کاملا بی فایده!

(البته گاهی اوقات کاملا با فایدس ولی یه سری چیزا خیلی پیش پا افتاده و بی مورده...)

الگو داشتن خوبه ولی تا یه حد...گاهی اوقات توی الگو گیری زیاده روی میکنم و ممکنه باعث بشه چیزی از من نمونه!

گاهی اوقات باید خودم باشم...

توی این چند روز سعی کردم خودم باشم...باورم نمیشد اینقدر زود تاثیر داشته باشه!

پر از آرامش و ابراز کردن...شاید الان راحت تر بتونم کلمه ی "من" رو ادا کنم!

طی این یه سال(البته سال تحصیلی منظورمه!) خیلی عوض شدم...به نظرم در جهت مثبت بودن!

گاهی اوقات میشینم برای خودم میگمشون و خوشحال میشم...خوشحال ازینکه مریم عوض شده!

صد در صد که خیلی از اطرافیانم به طور مستقیم و غیر مستقیم موثر بودن ولی "من" هم خیلی همت کرد! :)

طی این یه سال این تغییرات به وجود اومد:

-زندگی کردن برای خودم!

-نترسیدن از شکست!

-ندیدن حاملان احساسات منفی!

-فراموشی!

-پیدا کردن "من"

-رعایت حد و حدودا!!!(داشتن مرز توی هر چیزی خیلی مهمه!)

-آسودگی خاطر!

-و...

جا داره از آدمای بد هم تشکر کنم که گاهی اوقات بیشتر از آدمای (مثلا) خوب توی روند تغییرات من تاثیر داشتن!


هعی روزگاررررررر

چرا هیچکدوم از لینکام دیگه چیزی نمینویسن؟!

چند وقت یه بار وبلاگاشونو باز میکنم به امید اینکه حرفی زده باشن و دلشون برای اینجاها تنگ شده باشه...

توی بعضی از وبلاگا چشمم به اون ایموجیای متحرک افتاد که یه زمان خیلی استفاده میکردیم...چه روزای خوبی بود! :)

جمعه

چرا امروز داره جوری رفتار میکنه که انگار جمعس؟!

میخواستم درس بخونم ولی ناخوش احوالم...روزه یکمی ضعیفم کرده!

ازونجاییم که فضا مثل غروب جمعس ناخوش احوالترم هستم!

دوباره چیزای منفی حال و روزمو احاطه کردن...نمیدونم گذر زمان بهترم میکنه یا نه!

کاش همه چی یه جور دیگه بود یا شایدم من یه جور دیگه بودم...

نمیدونم...هرکدوم که درسته!

کاش یه آرزو داشتم...میدونستم که هیچوقت بهش نمیرسم ولی حداقل کاش بود که فکر کردن بهش خوشحالم میکرد...

خانواده

طی کنار گذاشتن یکسری از ویژگیام چند وقتیه که به چیز جدیدی پی بردم...

اونم صمیمیت خونوادمونه!!!

قبلنم ازش خبر داشتم ولی الان خیلی بیشتر...

من و آبجیم و مامانم و بابام خیلی بیشتر از یه سری از خونواده های دیگه با هم راحتیم...

دیشب خیلی خوب بود...اینقدر با هم شاد بودیم که لبخند از روی لبم کنار نمیرفت!!!

یه زمانی آدمایی رو میشناختم که کلا با خونوادشون قهر بودن و حس میکردن با بی محلی کردن بهشون، دارن اونا رو تنبیه میکنن!

به نظر من این افراد فقط دارن وقت لذت بردن از وجود خونوادشونو از دست میدن!!!

حتی اسم خونواده باعث میشه که آدمای سو استفاده گر نتونن نزدیک آدم بشن و از دونستن اینکه چند نفر مثل کوه پشت آدم هستن، بترسن!!!

خلاصه که تا همین الان اگه تا حالا بد رفتاری ای نسبت به خونوادم داشتم رو نسبت میدم به "مریم بد" و اون فرد من نبودم!!!!

هرچند حس میکنم هر چی داره زمان میگذره، بیشتر یاد میگیرم با هر کسی چطوری رفتار کنم! :)

خلاصه که خدایا خوشیای آدما رو بهشون نشون بده و نذار دیر بهشون برسن! ^_^

"_"

گشنگی سخت است...!

نمره های دانشگاه دارن دونه دونه میان...خدا رو شکر تا الان راضی بودم...امیدوارم امتحان عمومیا خرابش نکنن!

البته مهم نیست...نمره مهم  نیست!!!

اینجوری نیست که از نمره ی خوب خوشحال نشم ولی خیلی خودمو درگیر نمره ی پایین نمیکنم!!!

ترم اول یه استادی توی ژوژمان بهم گفت من باهات موافقم...قبولت دارم!

چند روز بعد سایت دانشگاهو باز کردم و دیدم بهم 17 داده...بالاترین نمره ای بود که داده بود!!(متاسفانه با گروهمون دچار مشکل شده بود و کمی لج کرد! کسی نتونست نمره ی بالا ازش بگیره!)

اصلا ناراحت نشدم و فقط به این فکر کردم که استاده ازم راضی بوده  و حتما پیشرفتی در کار بوده! :)

.

.

دیشب یه سریال تموم کردم...جنایی پلیسی بود!!!

به شکل ترسناکی آدما کشته میشدن!

پرونده های فیلمش بر اساس واقعیت بودن...! :/

خدا رو شکر که تو ایران فقط پرونده های اختلاس داریم!

وا حیرتا از این همه جرئت!

چند روزیه فکرم در مورد یه قضیه ای فکر مشغوله!!!

در مورد خودم نیست...

در مورد بعضی از آدماس که در حال حاضر یکیشون دور و بر من وجود داره!!!

آدمایی که خیلی راحت حس خودشونو ابراز میکنن!!

هر حسی...از جمله عشق!!

آدمای عجیب و غریبی نیستن ولی ازونجایی که من مثل اونا نیستم برام عجیبن!!!

به خصوص که این حس بخواد خیلی متفاوت باشه...ولی خیلی راحت و بدون هیچ ترس و واهمه ای به همون شخص مورد نظر ابرازش میکنن...یه جورایی خیلی اهمیت نمیدن که دیگران متوجه بشن...اهمیتی نمیدن که پس زده بشن!!!

یا حتی روند عادی زندگیشونو خیلی راحت  بدون هیچ نگرانی ای تغییر میدن!!!

من به جای اون آدم نگران شدم...حتی فکر کردن بهش هم برام ترسناکه!!!

به خصوص که متوجه شدم دیگران در موردش چی فکر میکنن!

خلاصه که میدونم توی این مورد من آدم نگران و شاید ترسویی هستم...

ولی حتی اگه بخوام صفت ترسو بودنو یدک بکشم، ترجیحم اینه که اینقدر بدون فکر و بدون آینده نگری هر کاری رو نکنم...

به خصوص که مردم یه طوری شدن...طور بد طوری شدن!

دوست دارم ببینم آخر این ماجرا چی میشه! *_*

این یه هفته ی ترسناک...! ^_^

این هفته داره به خوبی و خوشی میگذره!!

خیلی تحویل کارا و امتحانا پشت سر هم افتاده بودن!

البته این هفته که تموم بشه بازم سه تا از امتحانا میمونن!!!

بازم خوبه...

ماه رمضونم اومد! 

بازم سریال دیدنا با آبجی جان شروع شد...البته دیگه پیشرفت کردیم...وقتی که ماه رمضونم نیست عین خوره میبینیم!

گاهی وقتا دلم میخواد تو همین دوران بمونم...کیف میده!!!

وقتی که به بزرگ شدن و وظایفی که باید به دوش بکمشون فکر میکنم، کم میارم...شایدم هر چیزی توی دوره ی خودش راحت باشه و الان وقت فکر کردن بهشون نیست!!!