همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

برداشت غلط یا...

خب راستش طی صحبتام با آبجیم به یکی از مشکلاتم رسیدم!

"ترس از قضاوت شدن!"

اینقدر گاهی اوقات این ویژگی در من زیاد میشه که شاید حتی یه جاهایی باعث بشه مثل خود مریم عمل نکنم!

این نهایت ضعف یه آدمه...

گاهی اوقات خیلی سعی میکنم ایده آل گرا باشم و به واسطه ی همین سعی کردن، چیزی از خودم نمیمونه!

دیروز به سارا حسودیم شد...یه قضیه ی نسبت همزمانی رو پیش رو داریم و اون خیلی راحتتر رفتار میکنه ولی من یکسره با نگرانی و بدبینی به همه چیز نگاه میکنم و میترسم ازینکه یه حرکتی بزنم...ینی کلا حتی میترسم در موردش حرف بزنم که یه وقت بعدا چیزی برعکسش پیش نیاد! :/

خلاصه که اینطور...

ینی اگه برای هر نوع از رفتارام تلاشی برای تغییرشون کرده باشم، بعید میدونم که برای این یه دونه رو بتونم حتی یه کوچولو  براش تلاش کنم!

.

.

یه ماهه که اوضاعم خیلی نا به سامان شده!

خیلی وقتایی که شادم و میگم و میخندم یهو حتی توی همون حال شادمم، فکرم مشغول میشه و غصه میخورم!

خیلی بدبین شدم...

امیدم کمه...

الان که دارم این حرفارو میزنم توی حال نسبتا خوبی هستما ولی شرایط کلی توی این چند وقته اینجوریه که تا الان گفتم!

همیشه همه رو برای حرف زدن باهاشون غریبه میدونم...با اینکه میدونم اونا به حرفام گوش میدن و میتونن کمکم کنن!

فکر کنم به خاطر غرور زیاده!

آدم مغروری که از شکست میترسه!

فکر کنم از اگه اینجا نبود دیگه خفه میشدم...هرچند که اینجا هم همیشه توی لفافه حرف میزنم!

اصلا مریم تو از چی میترسی؟! چرا حرف نمیزنی؟!

وقتی که توی موقعیت احمقانه ای هستی چرا نمیذاری کسی بفهمه؟! چرا همیشه میخوای اوکی به نظر بیای؟!

مسخرست...اینکه آدم از مشکلات خودش خبر داشته باشه و نتونه اونارو حل کنه واقعا مسخرست...

.

.

چرا هیچ ویژگی خوبی توی خودم نمیبینم؟! ینی اینقدر آدم بدیم؟!

شیش سال! :))))

امروز همینه که هست شیش ساله شده...اندازه ی یک سوم عمرم باهام بوده! :)

راستش همیشه دلم میخواست خاطرات و گذر زمانو ثبت کنم چون حس میکردم اگه بعدا بیام سراغشون حس خوبی بهم میده!

ولی الان اینقدر شرایط عجیب شده که ترجیح میدم نرم سراغ قدیما...آخه هیچ توجیهی برای اینکه اینقدر عوض شدم، ندارم!

اونوقت اینم میشه یه دغدغه ی دیگه که باید جدا از کلی چیزای دیگه بهش فکر کنم!

حالا بگذریم...یه ذره سعی کردم برنامه ریزی رو کنار بذارم و به حال و هوای دلمم توجه کنم...بیشتر کارای روزمره ی من دلین و باید دل و دماغشم باشه!

اینجا گفته بودم دلم میخواد 55 کیلو بشم که وقتی وزنمو میپرسن نگم، 55 و نیم کیلو...دوباره خودمو وزن کردم و دیدم شدم 54 و نیم کیلو! :/

باید منتظر 54 کیلو شدن باشم! ^__^

.

.

دلم میخواست پست شادتری بذارم ولی نشد...فقط مثل همیشه میگم همینه که هست جان همیشه پایدار بمون! :)))

اون روزا...

تو هوای سرد راه میفتادم سمت مدرسه/دانشگاه و با وجود سرما دلم گرم بود...

هندزفریم شده بود همراه همیشگی من و از همه چیز زندگیم با خبر بود!

از دوست داشتنام...

از کارایی که میکنم...

شاید خیلی چیزا درست نبود ولی دلم قرص بود...

دلم به چی قرص بود؟!

نمیدونم...

امروز خیلی چیزا درست شده ولی دلم قرص نیست...

نگرانم...مشکل چیه؟!

نمیدونم...

کاش خودمو نمیزدم به خریت! :/

مریم امشب خیلی داغونه...امسال بعد یک سال و خورده ای با آهنگی که فکر کنم فقط از نظر من غمگینه گریه کردم...

آدم آهنی

روزگار اصلا بر وفق مراد نیست...

با اینکه میدونم آدمی که همیشه سعی به برنامه ریزی برای زندگیش داره و میخواد باهاش پیش بره، زندگیش بعد چند وقت کسل کننده میشه ولی بازم همیشه مثل احمقا میخوام با برنامه پیش برم...

وقتیم که از این برنامه ریزیای مسخره کلافه میشم، فکر میکنم دیگه به درد هیچی نمیخورم و یه بی مصرفم!

الان دقیقا همین فکرو میکنم...اصلا نمیدونم ازین زندگی مسخره چی میخوام؟!

همیشه میگم...من خیلی چیزا دارم و تقریبا هیچ چیزی کم نیست ولی این اون زندگی ای که میخوام نیست...

همیشه این منتظر بودنم همه چیو خراب میکنه...منتظر یه تحول!

نمیدونم این بهم ریختگیا کی مرتب میشن...

دلم برای یه دوره ای از زندگیم تنگ شده! :/

×__×

وسواس فکری...

عنوان پستم خودش گویای همه چیزه...!

یادمه دو-سه سال پیش به این درد دچار شده بودم!!!

کلا فکر میکردم که دارم وقت تلف میکنم و بیهوده زندگی میکنم...

توی کل این هفته همینجوری بودم...به خاطر همین وسواس فکری نمیتونستم خیلی از کارامو پیش ببرم!

اصلا حس میکنم اون رفتارایی که یه زمان تصمیم به عوض کردنشون داشتم، از یادم رفتن!

گاهی اوقات روحم خیلی بی آرامش میشه و یکسره خودمو اذیت میکنم!

هنوزم نمیدونم دنبال چی میگردم...

گاهی وقتا با خودم میگم شاید نباید توی این زمان زندگی میکردم....شاید توی 40-50 سال پیش آدم خوشبختتری میبودم!

در کل نسبت به دور و بریام خیلی متفاوت فکر میکنم...منظورم این نیست که خیلی خاصم  و میفهمم فقط اینکه از چیزایی که اون موقع ها بوده بیشتر لذت میبرم تا جامعه ی امروز!!!

توی این زمان همه چیز مجازیه...

زندگی...تفریح...کار...آدما...


چهارشنبه رفتم برای معاینه چشم!(برای رانندگی!)

با اینکه چشمام یکمی ضعیفه ولی مشکلی پیش نیومد...فقط وقتی که میخواستم جهتارو بگم دست چپ و راستمو گم کردم! :/

دین زدگی

امروز برای اولین بار رفتم نماز جمعه! 

به قدری پشیمون شدم که فکر کنم تا آخر عمرم دیگه نرم...

وقتی روحانی مذهب من اینقدر خاله زنکه و توی خطبه اش به راحتی غیبت میکنه، چه نمازی پشتش بخونم؟!

آخه اون آخوند چجوری میخواد الگوی دینی مردم باشه؟!

در عجبم از جماعتی که پشتش نماز خوندن...نمیدونم مردم واقعا نمیفهمن یا خودشونو زدن به اون راه؟!

دلم سوخت...برای اینهمه دوز و کلک!

خیلی راحت قضیه رو وارونه نشون میدن...به سادگی با حرفاشون آدمایی که اینهمه برای مملکت و مردم زحمت کشیدن رو با حرفاشون، یه مشت بی سواد و پست جلوه میدن!

برای حرم حضرت فاطمه هم همچنان پول جمع میکنن...یادمه از وقتی که راهنمایی بودم پول جمع میکردن...مردمم که همچنان پول میدن!

بابا عزیز من اون پولو بده به نیازممد مملکت خودت! :/

آخر خطبه هم که درخواست مرگ برای عالم و آدم میکرد...جوری به کل دنیا لعن و نفرین فرستاد که فکر کنم بر اساس حرفاش فقط باید ایرانیا زنده میموندن...تازه فقط ایرانیایی که باهاشون موافقن! :/

فکر کنم حالا میفهمم که چرا گاهی اوقات در مورد دینم اینقدر سوال دارم و نمیتونم خیلی از مسائلشو هضم کنم!

مشکل از کسایین که دارن اسلامو برای ما معرفی میکنن...معلومه که هیچ کس نمیتونه با منطق اینا مجهولات ذهنیشو حل کنه!

یه مشت خشک مذهب افراطی که در نهایت کمبود آب کشورشونم میچسبونن به بد حجابی زنای مملکتشون!

این آخوندایی که اینجوری همه چیو قضاوت میکنن، ذهنشون مریضه...تو که با یه تار مو به گناه میفتی آدم نیستی، حیوونی!

روی حرفم به همه ی آخوندا نیست...!

.

.

حتما اکسیدانو برید ببینید، ممکنه از پرده ی سینما پایین بکشنش و صد در صد فیلمش بیرون نمیاد! :/

صدای آب

دوباره سر و کله ی کمپین صدای آب پیدا شد...توکل بر خدا!!!!

ببینیم میتونیم یه لوگوی خوب تحویل بدیم یا نه؟!

خب اگه واقعا طراح لوگوی این کمپین من باشم، برام افتخار بزرگیه...واقعا حامیان این کمپینو خیلی دوست دارم و خلاصه که اگه این اتفاق بیفته خیلی ذوق مرگ میشم! :))))

هفته ی دیگه میرم روی ترازو...انتظار ندارم که وزنم پایین اومده باشه ولی دلم میخواد از 55/5 کیلو به 55 برسم...آخه وقتی وزنمو میپرسن واقعا سخته که بخوام اون نیم بعد 55 رو بگم! :/

یه چیز دیگه ایم که دوست دارم اینه که بازدیدای وبلاگم تا روز تولد 6 سالگیش به یه میلیون برسه ولی 20 هزارتا بازدید مونده و خودمم میدونم این اتفاق نمیفته! :/

منم به چه چیزایی فکر میکنما!!!! :))))

بچه های مهد کودک خیلی باهام دوست شدن!

و اما دیالوگ ماندگار این جلسه ی یکی از بچه ها این بود:

-خاله شما دختر داری؟!

من-نه! ×__×

بعدشم یه نقاشی بهم نشون داد:

من-چقد قشنگه...زرافس؟!

-نه خاله...شمایی! ^__^

اون لحظه میخواستم از خنده برم خمیر بازیاشونو گاز بزنم! >__<

.

.

کتاب "برنده تنهاست" رو شروع کردم...تا الان خیلی طرفدارش بودم...دیدمو به زندگی تغییر داده! :)))

صدای خودم! ¤_¤

هوا خیلیییییی خوبه! :))

دیروز که رفتم باشگاه اینقدر هوا رو دوست داشتم که دلم نمیخواست برگردم خونه! ^__^

خدا وسط تابستون یه حال خوبی به هممون داد...!

دلم میخواد برم عکاسی...خیلی خیلی دلم میخواد!!!!

چند روز پیش که ساز میزدم و میخوندم صدای خودمو ضبط کردم!(البته خیلی وقتا اینکارو میکنم!)

با خودم گفتم اینجا هم بذارمش...لینکش توی ادامه مطلبه!


ادامه مطلب ...

بارون بارونه!

امروز بعد از مدت های خیلی طولانی گریه کردم...

نه چند قطره...نه چند ثانیه!

بلکه به صورت سیل آسا و ساعتی!!!

فکر کنم بارون روم تاثیر گذاشته بود! :/

چه بارووووووونی بود!!!!!!

طی این ناراحتی یکمی به بقیه توپیدم(80 درصدش به حق بود!) ولی الان نادمم! :|

خلاصه که اوضاع و احوالم عجیبه...نمیدونم دنبال چیم!

شاید الان مثلا دارم خوب زندگی میکنم ولی این اون زندگی ای نیست که دنبالشم...من دنبال چی میگردم؟!

هنوز نتونستم بفهمم...

امروز که رفتم مهد کودک یکی از بچه ها اصرار داشت که دست منو با مداد رنگیش سوراخ سوراخ کنه...! :/

یکی دیگه هم بود که من تا داستان تعریف کردم میگفت نه چنین چیزی نداریم...خیلی بچه ی واقع بینی بود!(من میگفتم حیوونا هم مهد کودک میرن و اون میگفت نه!)

امشب آهنگ la boheme از charles aznavour کشف کردم...ینی قبلا داشتمش ولی هیچوقت به اینکه چقد خوبه توجه نکرده بودم...

خیلی خوبه...ریمیکسشم گوش دادم...اونم خیلی دوست داشتم! :))))

لینک جفتشونو توی ادامه مطلب گذاشتم!

  ادامه مطلب ...

روزگار بر وفق مراده...

چند روزه اینجا نیومدم...

میگن بی خبری خوش خبریه! ¤_~

خب آره خدا رو شکر زندگی رو رواله!(جدا از وقتایی که مثل خل و چلا میخوام الکی غر بزنم!)

این ماه خیلی توی پول خرج کردن خرابکاری کردم...توی هفته ی اول ماه پولام ته کشید!!!

ینی حسابی توی استفاده  از حساب بانکی ای که بابام برام باز کرد گل کاشتم! :/

صد در صد به داشتن دختری مثل من افتخار میکنه!

 الانم عین میکروب چسبیدم به اعضای خونه و  میخوام ازشون پول بگیرم...

باز خوبه شاگرد جان هست وگرنه واقعا از بی پولی سر به بیابون میذاشتم! *_*

البته که من خیلی خیلی آدم معنوی ای هستم!(چه با کلاس!)

همه ی اینا حرفه...حتی اگه گاندیم توی ایران زندگی میکرد یکسره دنبال پول بود!!!

مگه کشکه؟! 

دارم طبق برنامه هام پیش میرم...خوبه راضیم! :))))

باورم نمیشه که ساعت دوازده یک میخوابم...کی فکرشو میکرد برنامه ی خواب من مرتب بشه؟!