همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

آخییییییش!

خیالم راحت شد...تبریک گفتم! :))))

یه بار اشتباه کردم(البته از نظر خودم) تسلیت نگفتم!!! 

نذاشتم این تبریکه هم مثل اون بشه! :دی

(مریم آینده وقتی اینجارو بخونه، چه حسی داره؟! احتمالا با خنده ای همراه با "تمسخر خویش"دلتنگ این روزا میشه...!)

#__#

مثلا اگه تولد کسی باشه که میشناسیمش و بهش تبریک نگیم زشته؟! :/

خدایا منو گاو کن!!!!!!!!!!!!!!

من چرا ول کن نمیشم؟! -__-

.

.

یه سوال دیگه...اگه مثلا قصد کنیم بریم با تاخیر تبریک بگیم چی؟! :|

قول میدم دست بردارم...(ازین قول الکیا!!!)

.

.

یا مثلا به طور همگانی(مثلا یه استوری!) به دوستان متولد دهه ی فجر تبریک بگیم چی؟! ×_×

(برای سومین بار روی دکمه ی انتشار پست کلیک میکند!)

یه روز تنهایی لطفا!!!!

چند روزیه عجیب نیاز دارم تنها باشم...

فقط دلم میخواد آهنگ گوش بدم ،یه چیزی بنویسم ،نقاشی کنم!!!

ولی در حال حاضر یا تنها نیستم و یا خوابم...!

این چند روز هی میومدم اینجا تا حرف بزنم ولی حرف نمیزدم!

یکسره تا همین موقع ها که الان دارم تایپ میکنم، بیدارم...

یا به یه ایده ی تصویرسازی فکر میکنم یا یه موضوع برای نوشتن!!!

الان به اون صورت مشغله فکری خاصی ندارم ولی حس میکنم حالا دارم ازون ور بوم میفتم...ینی ازون طرفی که دیگه هیچی برای حرص خوردنای بی مورد براش نداره!!! :دی

چه میشه کرد؟! 

.

.

دوباره رفتم سراغ سه تار...فکر کنم بعد 4 یا 5 سال!!!

امیدوارم ولش نکنم...

با اینا زمستونو سر میکنم! :دی

شماره ی چشمم بیست و پنج صدم کم شده! :)))

ذوق کردم...

ولی بعدش رفتم روی ترازو و یه کیلو وزن اضافه کردم! :/

اینگونه شد که چشمه ی ذوقم خشک شد...!


ترمی که گذشت...

این ترمی که گذشت پر از اتفاق و تغییرات بود!!!!

جمع سه نفره ی من و آبجیم و سارا(و البته گاهی وقتا مریم خواهر سارا) به معنای واقعی ترکوند...توی این ترم با آدمای مختلفی آشنا شدیم!!!!

حرف زدیم...خندیدیم...و از همه مهمتر خودمون بودیم!

من و سارا عاشق شدیم...فارغ شدیم...

شبایی که پیش هم چس ناله میکردیم...روز بعدش به این کارامون میخندیدیم!

همو دلداری میدادیم...

پارک لاله...پارک دانشجو...کافه های لمیز...پارک هنرمندان...کافه اوریانت...شبای خونه ی ما...و اما خیابون موسوی!

فلاسک چای که همیشه باهامون بود!

وقتایی که نون خامه ای درو میکردیم...!


در مجموع خیلی خوش گذشت...

تجربه ثابت کرده این مدل تفریحا اکثر اوقات به تاریخ میپیوندن و دیگه تکرار نمیشن ولی من تا جایی که بشه سعی میکنم تکرارش کنم!!!!

همه چی داغونه...

ماشالا ایرانم که افتاده به بدبختی...از زمین و زمان داره میاد! :(

هرچند آدم وقتی میره یه چرخی توی فضای مجازی میزنه، گاهی وقتا به این نتیجه میرسه که حقمونه...البته همه نه ولی خب کسایی که خدا و کل دنیا رو از ما ناامید میکنن، کم نیستن...!

اصلا هیچی نمونده...نه تلاشی، نه موقعیتی، هیچی!

مثلا خودم الان کسی شدم که از اون همه هدف و آرزو رسیدم به گذروندن معمولی زندگی و هدفای خیلی کوچیک!!!!

آخه خدایی ازین مردمی که هرروز دارن با یکی کل میندازن و به یکی غرض میدن، اونوقت میان پست تسلیت برای زلزه و پلاسکو و کشتی سانچی میذارن چه توقعی میشه داشت؟! میخوای اول بری رفتارتو با دور و بریات درست کنی؟!

فقط خدا به فریادمون برسه...ما ناشکریم...از هیچی درست استفاده نمیکنیم...قدر نمیدونیم! :/

.

.

حال خوبی دارم...خدایا شکرت!

بی خوابیا و بیکاریا رو با سریال پر کردم...اصلا خودش شده انگیزه!

توی روز به همه ی کارام میرسم که شبا فیلم ببینم! :)))

کی به این لحظه رسیدم؟!

دوباره بی خوابی و سر درد و فکر...

مثل همیشه حال عجیبی دارم! :/

اعتماد به نفسم داغون شده...

دیشب به چیزای خیلی غمگینی فکر کردم!

دلم خیلی سوخت...به چیزایی که دست خود آدم نیستن فکر میکردم!!

دیگه ناشکری نمیکنم...فقط فکر میکنم!!

من واقعا دیگه جرئت ندارم به چیزی شکایت کنم یا چیزی رو به زبون بیارم...

اگه حرفی زدم بدترش اومده جلوی پام...

اگه شکایتی کردم، اوضاع بدتر شده...

دو هفته گذشت...

دو هفته از شروع زمستون و یه جورایی شروع جدید من گذشته!!!

خب...علنا همه چیز تموم شده و در حال ول کن شدن ماجرام!!!

فکر میکردم "بی جواب موندن" حس ترسناکتری داشته باشه!

ولی من هنوز زندگی میکنم...

به کارام میرسم...

میخندم...

ولی امان از لحظات بیکاری و افکار بیهوده!

هروقت که بیکار میشم انگار غروب جمعس! :دی

.

.

چند وقته کل زندگیم خلاصه میشه توی رفتن به خانی آباد(دانشگاه جان!) و دروازه دولت(کافه اوریانت و یه ساندویچی که تازه پیداش کردم!) و پارک هنرمندان!!!!

عاشق این روندم...

ولی...چرا دروغ؟! نمیتونم منکر حس پوچی ای که اکثر اوقات بهم دست میده بشم! :)

ولی خدا رو شکر...خیلی خیلی خدا رو شکر!

.

میگما مملکت بهم ریخت، یادشون رفت دکمه ی زلزه رو بزنن! :دی

ما منتظر بودیم موشا بیان بخورنمون!

من خوبه خوبم...

میون درگیریایی که توی شهر به وجود اومده شاد و خرم با آبجی جان اینور و اونور میرفتیم!(بسی سرخوش!!!!)

میدون انقلاب واقعا ترسناک شده بود...یگان ویژه ها میخندیدن...انگار بهشون سپردن با این کارشون بگن ما خیلی قوییم!!!!

ماشیناشونم که واقعا ترسناکه! :/

ایستگاه تئاتر شهرو بسته بودن! :دی

تلگرام و اینستا هم که فیلتر شدن به سلامتی!

خب معلومه زور کسی بهشون نمیرسه!

این دفعه هم فریادا بی صدا میمونه...

.

.

به پیشنهاد برادر بهزاد خودمو مشغول ژوژمانا کردم...فکر کنم ایده ی خوبیه! :)

به چند ماه اخیر خودم که فکر میکنم خیلی برام عجیب و مهیجه...دیروز پستای تیر ماه امسالمو که اینجا نوشته بودم، خوندم...همش برنامه ریزی و سخت گیریای بیخود بود!!!

و اما الان...الانو واقعا دوست دارم!!! با وجود خیلی چیزا که اشتباهی براشون غصه میخوردم...اشتباها گاهی شیرینن!

اگه من قدیمم بود، میگفت الان که اول ساله، دوشنبه هم هست، بهتره یه شروع جدید داشته باشم پس این کارا رو بکنم و اون کارا رو نکنم!(خودم میدونم دوشنبه اول هفته ی اوناست! :دی)

به قول سارا من روزمرگیای الانمو دوست دارم...همین روزایی که تکرار میشن و آرامش توشونه!

آرامش...خونواده...تفریح...سلامتی!

دیگه در حال انفجار نیستم...! :)

حرف!

دلم میخواد حرف بزنم...نمیدونم چی بگما ولی حس میکنم دارم میترکم! :/

فقط میخوام از حال و هوایی که الان توشم دربیام!

یکسره ذهنم نامرتب و مشوش میشه و برای نظم  و ترتیب دادن بهش یکسره باید با کسی حرف بزنم تا شاید مرتب بشم! :/