از خونه بیرون زدن به مقصد اورینت
پاییز و تنهایی اورینت اومدن
حسی شبیه به چند سال پیش
صدای آروم موزیکی که انقد آرومه نمیشه تشخیص داد چیه؟
البته حالا که گوشمو تیز کردم، فهمیدم که قوزک پا از فریدونه
پر از حس بی حسی
شاید حرفام بوی غم بده ولی غمگین نیستم
شاید فقط توی ذهنمون "تنهایی" غمگین معنی شده
امروز روز تنهاییه...
از صبح که بلند شدم، تنهایی صبحونه خوردم، یوگا کردم، دوش گرفتم، رقصیدم، مدیتیشن کردم و در نهایت اومدم اورینت
و مهتاب ویگن داره میخونه و عطر قهوه، صدای صحبت آدما، صدای باز و بسته شدن در یخچالهای قدیمی، دیوارای سبز رنگ، هوای پاییز
اینجا همیشه قشنگه :)
بدون هیچ منظوری، دوست دارم خبری از بابا لنگ دراز بگیرم!
امروز خیلی میاد تو نظرم
ولی خب البته که این کارو نمیکنم :)))
خب درسته که اومدم بنویسم ولی اصن ذهنم انسجام کافی نداره!
اهم اهم
از سهشنبه بالاخره یوگا رو با یه مربی شروع کردم، جالبه...یوگا خیلی همراستا با اون چیزیه که دوست دارم در جهتش حرکت کنم
معنویت، خودآگاهی، سلامتی، آرامش و خیلیییی چیزهای دیگه
یه تولد در کردان دعوت شدیم،یه مرخصی برای جوجه شاعر درراهه، پاییزه! (اینا اتفاقات خوب و سرگرم کننده هستن)
دوباره مدیر جدید داریم تو شرکت! دوباره ایدههای جدید و کاملا متفاوت از روندهای قبلی! این سومین مدیره و خدا میدونه که دیگه چقد انگیزهای برای کار تو این شرکت نمونده :)
در تلاشم حس منجیگریم نسبت به مامان و بابا رو خاموش کنم! دیگه دلسوزی کافیه! باید یه سپر دفاعی هم در مقابل عذاب وجدانهای نابجایی که به بچههاشون القا میکنن بسازم!
اینجوری تمرکزم برای رسیدگی به زندگی خودم و برنامههام بیشتر میشه
زبان به راهه، یوگا هم که شروع شده، پورتفولیو هم که کامل دیزاین بشه، دوره آموزش فریلنسری رو شروع میکنم
تو ذهنم برای جلوتر، آموزش ایلوستریتور هم اومده، دوست دارم خیلی کاملتر بهش مسلط باشم و تو ذهنم اینجوری نباشه که نکنه چیزی رو نمیدونم
این دوران، دوران تلاش کردن و جمع کردنه...اگه بخوام به اون چیزی که تو ذهنمه برسم، باید این برنامهها پر قدرت حفظ بشن و نذارم احساسات ، انرژیمو بخورن...
خب دیگه همین!
و پاییز اومد...
دوباره حس تعلیق!
تلاشمو میکنم توی شرکت حس خوب داشته باشم، بخندم و بی اهمیت به همه چیز، به حقوق آخر ماهم فکر کنم!
قهوه میخورم، مسکن میخورم تا بدنم یاری کنه!
چشمم به کانال تلگرامی که چند سال پیش توش مینوشتم میفته، با نوشتههام لبخند میاد روی لبم، به خودم میام میبینم مغزم توان کار نداره و فقط میخوام بلند شم از شرکت بزنم بیرون!
توی خیابون پرسه میزنم و به تفریح کردن فکر میکنم، آخرش میرسم به اورینت...خسته و بی رمق، از اتاقک شیشهای که محصورم کرده، به آدما و جریان زندگی نگاه میکنم!
تقویم رو چک میکنم ببینم آیا وقتشه؟ نه!
دوباره حس تعلیق!
چه باید کرد؟
دوست دارم فرار کنم...
دیشب یه مدیتیشن انجام دادم که راجب ارتباط برقرار کردن با کودک درون بود...درنهایت حس کردم کودک درونم ازم میخواد تفریح کنم، براش غذا بپزم، از این زندگی رباتی فاصله بگیرم و بیشتر لذت ببرم!
و اما من که توان هیچ کدوم اینارو توی خودم نمیبینم...!
عجب روزاییه!
از اون لحظاتیه که بوی غم پاییز، از اون دور دورا قابل استشمامه
چقدر ذهنم تو این لحظه خالیه و نمیتونم حسم رو بفهمم!
چقدر سردرگمم و از این بازیِ احساس و منطق فراریام
انگار دارم ذره ذره پر میشم تا برسم به لحظه ی لبریز شدن
چقدر این روزا وجود یکی مثل توحید، نیاز بود...
شدم شبیه صابر ابر تو فیلم اینجا بدون من!
آخر فیلم که داره به خونوادش نگاه میکنه و حس میکنه بود و نبودش فرقی نداره...
البته این قضیه ناراحتم نمیکنه...ینی هیچ حسی بهش ندارم!
نه خوشحال، نه ناراحت
نمیدونم اطرافم مملو از خلا شده یا درونم تهی از هر چیز!
روحم چنان دچار بی حسی شده که گاهی متوجه هیچ چیز نیست
عجیبه، نه؟
انگار این زندگی رو هر جوری که پیش ببری، در نهایت به یه چیز میرسی...هیچ چیز و همه چیز...
نمیدونم من گاهی اوقات اشتباه منظورمو بیان میکنم یا اون گارد میگیره و دچار کجفهمی میشه؟
شایدم هردو مورد!
به هر حال، گل بی خار خداست! :))
منم اگه بهتر بتونم این "حامیگری" رو کنترل کنم، بد نیست!
الان رفتم وبلاگایی که توی لینکام دارم رو چک کردم
تعداد کسایی که هنوز مینویسن خیلی کمه!
فقط بهزاد، بهار، پروفسور، فافا
هممون به نوعی سرگرم و درگیر!
از همشون کوچیکترم
قدیمیترین دوست وبلاگیم بهزاده، اولین پروژهای که بابتش پول خوبی گرفتم رو بهزاد بهم داد...جا داره ازش نهایت تشکر رو داشته باشم که بهم اعتماد کرد و یه جورایی باعث شد استارت کار به معنای حرفهای رو بزنم
بهار رو چند باری از نزدیک ملاقات کردم و حسابی باهم حس نزدیکی داشتیم...یادمه باهم رفتیم لوله بخاری براش گرفتیم و بخاری خونهش رو راه انداختیم! دستپختشم خیلی خوبه
با پروفسور خیلی زیاد آشنا نشدم فقط میدونم خیلی باهوشه و احتمالا درونگرا
فافا بچهدار شده و فکر میکنم یه مادر فوقالعاده آگاهه
کسای دیگهای هم بودن که خیلی وقته فعالیتی ندارن!
سارا و شقایق!
این دو نفر رو از دوران مدرسه میشناسم
با سارا یه وبلاگ مشترک هم داشتیم، پستای اخیرش رو که خوندم، رفتم به دوران تینجری!
افلاطون افسانهها و علاقه ی اسطورهای من بهش :)))
(آدما فقط از دور قشنگن)
و اما شقایق! دوستی که همیشه از دور در جریان زندگیم بوده
وبگردی جالبی بود...