همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

این روزا

بالاخره پورتفولیو و رزومه ی جدیدم تکمیل شدن و حتی نگاه کردن بهشون حالمو خوب میکنه

این روزا کارای شرکت خیلی بیشتر از قبله و اون بی انگیزگی حاکی از حس مفید نبودن رفته کنار(هر چند که مثه قدیم با شرکت حال نمیکنم!)

و اما بعد از یک ماه زبان نخوندن، چند روزه که تمرینارو از سر گرفتم

و اما تلاشم بر مدیتیشن کردن‌های مرتبه و گاهی تجربه‌هام واقعا زیبا هستن

و احتمالا که ورزش رو هم شروع کنم! هیتلاتس!

و اگه شد، کلاس آواز!(یک ساله که فقط حرفش هست)

اوضاع به کام میباشد البته اگه اخبار رو نشنوم! امروز یکمی به طور اتفاقی از اخبار با خبر شدم، ناخودآگاه هی میخواستن برزخم کنن و حس ناامنی بهم بدن :/

بعله، ارتعاشات خیلی مهمن!

تولدی دیگر!

خب خب خب

ابر سیاه کنار رفته و افتادم تو سرازیریِ نمودارِ سینوسیِ زندگی :)

اندکی نفس عمیق و ذهن خالی

بالاخره رفتیم شمال! کاملا ریست فکتوری شدم

بعد از دعواها و دلخوریا و افسردگیا و فشارا بالاخره تو کوچه ی ما هم عروسی شد

و البته معجزه پیش اومد!

تو یکی از روزای سفر، در حالی که با مغز گرم داشتیم یوتیوب میدیدیم( اجرایی از BTS) یه شماره ناشناس زنگ زد به جوجه شاعر و گفت آقا سربازیت تموم شده!

و ازونجا که کله ی ما درست کار نمیکرد نمیتونستیم باور کنیم و فک میکردیم یکی ایستگامونو گرفته اما واگعی بود :)))

اصن یهو همه چی عوض شد

الان با جسم و روحی که کاملا ریکاوری شده و دوست پسری که دیگه سرباز نیست، در خدمتتون هستم!

خدایا شکرت...دست شما درد نکند :)))

اصن انقد انرژیم برگشته که میتونم فاز جدیدی از برنامه‌هام رو پی ریزی کنم *__*

......

تنهایی درد است

تو هیچی...

هفته ی پیش با جدا کردن خونم از خانواده موافقت شد و گفتن که برای پول پیش کمکم میکنن

البته که جوانبو سنجیدم و نشستم سر جام! این وزنه ای نیست که بخوام تکی بلندش کنم!

البته که میتونست روند جالبی رو سر راهم بذاره

راستش الان که اومدم بنویسم، توی ذهنم چیزای دیگه ای هستن که میخوام راجبشون حرف بزنم و اینی که گفتم صرفا یه خبر از این روزا بود

الان حالم گوهیه ازین بابت که اطرافم جوری شده که همه همش ازم میخوان شرایط همه رو درک کنم و هیچ کس کوچکترین توجهی به شرایط من نداره!

اصن همه فقط میرینن به حالم...هیچکی (تاکید میکنم هیچکی!) نمیبینه دارم چیکار میکنم؟ شرایط من چیه؟

یه سفر چند روزه که خدا میدونه از آبان ماهه منتظرشیم، تا الان قسمت نشده و حالا هم که داره وقتش میشه به لطف پادگان جوجه شاعر همش معلقیم و نمیدونیم بالاخره چه تایمی اوکی میشه؟

این وسط اصن هیچکی تخمش نیست که من واسه این سفر چه بار سنگینی رو باید از جانب کار و خونواده متحمل بشم و فقط انگار شرایط جوجه شاعره که ارجحیت داره!

بابا منم آدمم :)))

چرا زندگی و مسائل همه باید نسبت به من در اولویت باشه؟

یاد دیالوگ یه فیلمی که الان یادم نیست واسه چه فیلمی بود میفتم:

+پس من چی؟

_تو؟ تو هیچی!

خدا میدونه که دیگه هیچ ذوقی واسه این سفر ندارم و حتی دیگه دلم نمیخواد برم...

همکار

یه همکاری دارم که در حال حاضر، حس و حالی شبیه به هم رو داریم تجربه میکنیم

گاهی صحبت میکنیم، امشب پیام داد و بیشتر از وقتای دیگه گپ زدیم

گاهی یه همکار، خیلی خوب میتونه حس و حال آدمو درک کنه

نکته ی مثبت این صحبتا این بود که متوجه شدم تو این دوره زمونه ممکنه خیلیا تو این لوپِ مریضِ حالِ بد گیر کرده باشن و فقط من نیستم که انقد مثه دیوونه ها به نظر میام

و امشب جرقه ای که تو ذهنم خورد این بود که شاید بد نباشه دوره ی بصیری رو یه بار دیگه گوش بدم و تمریناش میتونن حس و حال خوبی رو درونم زنده کنن

و اما الان که وقت خرید دوباره ی دوره یوگا رسیده، به این فک کردم که شاید بد نباشه به جاش برم باشگاه که هم تحرک بیشتری داشته باشم و هم اینکه جایی به غیر از خونه باشم

در نتیجه در این موقعیت دوره بصیری، باشگاه و زبان میتونن برنامه‌ای رو برام تنظیم کنن که انرژی روحی و جسمیم رو باهاش بکشم بالاتر

شاید بعد ازین برنامه بالاخره بتونم دوباره اکتیو بشم و ازین خمودگی و بی انرژی بودن دربیام(یهو شاید کلاس آوازم بعد یه مدتی شروع کنم!)

البته که باشگاه واقعا اراده نیاز داره ولی خب تلاشمو میکنم که شروعش کنم

در کنار اینا پورتفولیوم رو هم آپلود میکنم، مدیتیشن میکنم، فیلم میبینم، بیشتر به طبیعت میرم، کمتر گوشی دست میگیرم

احتمالا باشگاه و دوره بصیری بتونن دوباره سرپام کنن :)))

ریکاوری

هفته ی پیش دو روز رفتم خونه شقایق اینا

تو این دو روز جدا از صحبتای خیلی خوب، حال و هوام عوض شد اصن

انرژیم به کلی تغییر کرد و دارم یه تکونایی به خودم میدم!

اگه همینطوری به خالی نگه داشتن ذهنم ادامه بدم، اوضاع بهتر و بهتر میشه

از شنبه

از شنبه با خودم گفتم تلاش کن تا خوب شی!

مرتب فلوکسیتین میخورم، گل گاو زبون دم میکنم، یوگا و مدیتیشن به راهه، زبان میخونم، برناممو با چنگ و دندون پیش میبرم

هی سعی میکنم این حال تخمی رو نادیده بگیرم یا توی خودم حلش کنم اما نمیشه

من دیگه تلاشمو کردم...دیگه الان مشکل محیطه! میپذیرمش ولی این پذیرش دردی رو دوا نمیکنه...فقط بیشتر حل میشم توی احوالات سراسر روزمرگی و بی انگیزگیم

جوجه شاعر میگفت تو که خوب شده بودی! گفتم صرفا چند روزی سکوت کردم و از حال تخمیم صحبت نکردم وگرنه چیزی عوض نشده

یه روز 5 درصد بهترم، 10 روز داغونم :)))

همینه که هست...

امروز دقیقا بعد از سه ماه از آخرین باری که خونه رو تمیز کردم، تصمیم گرفتم تمیزش کنم

همیشه این کار انرژی خوبی رو به خودم و خونه میداد و با خودم گفتم شاید انجام دادنش الان خوب باشه

البته که تغییری حاصل نشد! :/

تو یک سال گذشته، هر بار که تصمیم گرفتم اساسی خونه رو مرتب کنم، تو ذهنم میگفتم این دیگه آخرین باره که اینجا رو تمیز میکنم، دیگه جابجا میشیم و خب این اتفاق نیفتاده و دیگه اصن چشمم آب نمیخوره :)))

با جوجه شاعر سرباز صحبت کردم، از این دغدغه ی نیاز به تغییر و تحول که شاید واقعا میتونه منو ازین روزمرگی و سکون نجات بده

انقد ناتوان موندم(یم) به لطف جبر! که آخر سر بهم گفت یه وقتایی باید بگی "همینه که هست"

آخ که از ۱۲ سالگی مدام دارم میگم همینه که هست و گذر میکنم ازین دقایقِ مردگی!

بعد از دو ساعت صحبت منفی، برمیگردم به ادامه ی تمیزکاری با موزیکایی که قلبمو مچاله میکنن...جبر جغرافیایی، بی منطق، طهران تهران...

میگذره این روزا از ما، ما هم از گلایه‌هامون

عادی میشن این حوادث، اگه سخته اگه آسون

توی پاییز مجاور، وسطای ماه آذر

شد قرارمون که باهم، بزنیم به سیم آخر

تغییر

خیلی خیلی به تغییر نیاز دارم

یه چیزی عوض شه، بلکه این بی‌انگیزگی  بره...!

اصن از برنامه‌هام شوت شدم بیرون، فقط دوست دارم بخوابم

فَوَقَعَ ما وَقَعَ

تکه‌ای از صحبت من و همکار مذهبیم:

همکارم-من یهو مذهبی شدم

من-عه چجوری؟

همکارم-چند سال پیش چهارم محرم بود، به خودم گفتم داری چه غلطی میکنی؟

من-جدی؟ منم با یه سوال مذهبو گذاشتم کنار

همکارم-چه سوالی؟

من-به خودم گفتم چرا هیچ غلطی نمیکنی؟


و اما سوال‌هایی که مسیر رو تغییر میدن! :)))