خب خب
درست زمانی که دیگه فکرشو نمیکردم بشه یه برنامه شاد بچینیم تا ازین حالت ربات گونه دربیایم، به جوجه شاعر مرخصی دادن و همونو ضربتی رفتیم شمال!
دوشنبه بهش مرخصی دادن، شب برنامشو ریختیم و سه شنبه صبح راه افتادیم
و نگم چقدرررر لذتبخش بود!
چقدر روحم نیازمند طبیعت بود!
و اصلا چقدر جای چنین تجربهای بین من و اون خالی بود، اینهمه وقته که همو میشناسیم، یه سفر چند روزه باهم نرفته بودیم
انقد خوش گذشت که بلیط جمعه رو کنسل کردیم و دو روز دیگه موندیم :)))
طبیعت خفن، آدمای خوش انرژی، هوای عالی، برکت و فراوونی، هزینه های پایین! الحق دل کندن از چنین جایی سخته :)))
شیفته ی اون مدل زندگی برای تمام عمرم هستم و هر زمانی که بتونم یه خونه ویلایی توی گیلان بخرم، جمع میکنم از تهران میرم...!