راکد، یکدست، یک شکل، تنها، تاریک، غریب...
تقریبا از زمانی که تلاش کردم برای شکلگیری شخصیت خودم (که البته بخش زیادی از این فرایند، روند خود به خودی بود و صرفا زمان و تجربه پیش بردش) مطمئن شدم که خیلی چیزا درست نیست
چیزایی که میشه گفت جبر هستن ولی کاملا قابلیت تغییرشون وجود داره
اما من کجای این تغییراتم؟ هیچجا...من شدم شبیه اون ملت معترضی که صداش به جایی نمیرسه چون قدرت جای دیگریست...
گاهی انسانهای بالغ متوجه تبعات تصمیماتشون نیستن!
روی صحبتم با کیه؟!
درسته با بابام!
راضی به هیچ تغییری نیست و منِ ناتوان هم گیر کردم توی این وضعیت...منم دارم چوب سکون و روزمرگی بابا رو میخورم!
بعد از سالها زندگی در جای غلط، حالا طوماری دارم از نرسیدنها و نشدنها
اینکه نشد به خیلی از استعدادام بها بدم
نشد تنوع کافی رو که ذاتم میطلبه تجربه کنم
نشد به قدر کافی شجاع باشم
نشد دوستا و همراههایی از جنس خودم داشته باشم
نشد لایف استایل مورد علاقهم رو داشته باشم
نشد اعتماد به نفس کافی برای ابراز خودم داشته باشم
نشد بهتر از فرصتهام استفاده کنم و وقتم تلف نشه
نشد آرامش کافی داشته باشم
نشد با خیال راحت بچگی کنم، جوونی کنم
نشد خودِ خودم باشم...
آخ که مغزم سرویس شده از این افکار و دلم شکسته از ناتوانیم برای تغییر اوضاع!
خیلی وقته که خستهم و صبحا انگیزهای برای شروع روز ندارم