مدام منتظرم...منتظر معجزه!
باورِ قوی به تغییر!
فرقی نداره چه زمانی از شبانه روز باشه...این حسِ انتظار، پر قدرت داره تعقیبم میکنه و منم که زندانی! :)
دیگه خیلی که احاطه بشم و حس کنم که حتی نمیتونم نفس بکشم، چنگ میزنم به ریسمان خاطرات!
اوه خدای من...روزا انقدر ازم دور شدن که بعید میدونم اونی که توشون قرار داشت، من بوده باشم...
من هنوزم منتظرم...!
هنوزم مثل دختربچه ای هستم که زل زده به ویترین عروسک فروشی و با عروسکی که مال خودش نیست، توی خیالاتش بازی میکنه!
یا مادری که انگار داغ فرزند داره و هنوزم عادتِ رسیدگی به بچه اش، توی سرشه...
I'm going slightly mad
مطلب خوبی نوشتی.ممنون
:)))
میبینم که فردی باز هم هستی ... آفرین !!!
Life is queen
:))))