همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

بابا

برای بهترین مردی که به زندگیم دیدم مینویسم

اون مثل خودم روحیات خاصی داره و خیلی وقتا اذیت کنندست(بهتره بگم من مثل اونم!)

فهمیده بود که چه خبره!

اومد دستشو انداخت دور شونه ام و گفت 

"تو دیگه مال خودمی، اون که میگفتی کی بود؟! اگه بخواد ببرتت، میزنم شل و پلش میکنم!"

بغض سنگینی صورتمو پوشوند...آخه برای اولین بار حس کردم که یه مردی هست که میتونم بهش تکیه کنم!

یاد همین چند لحظه ی امشب که میفتم، نمیتونم جلوی گریمو بگیرم

به قول خودش، هروقت ببینتم، میتونه تا ته ماجرا رو بخونه و میفهمه که چه خبره؟!

بابا هیچوقت اینجارو نمیخونه...ولی امیدوارم بدونه که خیلی دوسِش دارم! :):

همیشه میترسم از روزی که یه وقت ناامیدش کنم...

نظرات 1 + ارسال نظر
Ali سه‌شنبه 8 مهر‌ماه سال 1399 ساعت 16:39

با همه نقایص و کمبودها و بدی هاشون ... در انتها تنها مادر و پدر محکم ترین ستون های تکیه گاه در کل این عالمند ...درود بر اون پدر فهیم و مهربان ...

دقیقا درسته حرفت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد