همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

دوست

الان که این فکرا اومدن توی ذهنم، بغض ترحم انگیزی به گلوم چنگ میزنه و صدای جیغ و داد هاش پرت میشن توی سرم...التماس میکنه که قورتش ندم و بذارم بیاد و خلاص شه

به این فک میکنم که میشه حداقل خودش کمکم کنه که برام عادی بشه...؟!

من کم آوردم...نمیدونم داشتنش کنار خودم، چه تاثیری میتونه بذاره؟! ینی میخوام بگم حتی شاید تاثیرات بد بذاره ولی لازمه که باشه

بله بله...چون من دلم تنگ شده

پ.ن: آخرین باری که دیدمش فک نمیکردم آخرین بار باشه...درست مثه پسربچه ای که یه روزی واسه آخرین بار رفته توی کوچه، فوتبال بازی کرده ولی نمیدونسته آخرین باره...

پ.ن2: میگم حداقل کاش انقد ضربتی و ناگهانی همه چیو نمیترکوندم...به قول آقا خراطها لااقل چیزی میگفتم، فحشی میدادم، حرفی میزدم :/

نظرات 1 + ارسال نظر
از طرف کسی که مثل خودت تنهاست:( چهارشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1400 ساعت 04:15

اره راست میگی اخرین باری که ادم دوستشو دیده و دیگه ندیده خیلی دردناکه.میدونی اخرین بار کی دیدمت؟اومده بودی خونه ساجی!
توقع ندارم اینارو جواب بدی یا چیزی فقط بدون گه گاهی از این ب بعد میام اینجا برات ی چیزایی مینویسم بخون،همین ک بدونم میخونی برام کافیه رفیق

اوهوم گمونم دو سالی میگذره از اون روز

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد