چطوری زمستونِ مریضِ من؟!
من خیلی دوسِت دارم اما چند سالیه که حوالیِ تو، روزای قشنگی انتظارمو نمیکشن...!
همه چیز بیشتر از حال و احوالِ خودت، سرده!
از شدتِ سرما، سِر میشم...البته نه اونطوری که نوک انگشتامو حس نکنم!
سرما رخنه میکنه توی تک تکِ عصبای مغزم!!
زور میزنم تا شاید با قرصای ضد یخ، جلوی یخ زدگی رو بگیرم اما انگار قرار نیست تاثیر مثبتی بذاره!!!
پس هرطور شده سعی میکنم برم دنبال راه در رو برای زنده موندن...متاسفانه نمیدونم که سطلِ آب جوش، فقط مغزمو تَرَک میده!!!
توی اوج یخ زدگی، سطل آب جوشو خالی میکنم روی سَرَم و میشکنم...
هزار تیکه میشم...هر دفعه به سختی خودمو با جارو و خاک انداز جمع میکنم، با آدامسای هزار بار جویده شده ی امیدِ واهیِ مغزِ خردِ خاکشیر شده ام، تیکه هامو به هم میچسبونم!
هر دفعه چند تیکه ام گم میشه...و هر دفعه به ناقصِ کاملتری تبدیل میشم!!!
هرچه که هستی، خودت رو بپذیر و خودت باش و خودتو زندگی کن. آدما میان و میرن، تکه هاشون می مونه و تکه هایی می برن. مثل بهار تابستون پاییز و ... زمستون
درسته...دقیقا