خب تقریبا یک ماه اینجا نبودم...
و تقریبا داشتم سعی میکردم خودمو درست کنم!!!!
ازین یک ماه، یه هفتشو بدجوری مریض بودم...کلا نفله! :/
دقیقا یه شب قبل تولدی که میخواستم برای آبجیم بگیرم مریض شدم...تولدو گرفتم ولی توی تولد همش نفله بودم!!! چند دقیقه یه بار قرص میخوردم! :دی
بقیشم درس و فکر مشغول!!!(مثلا درس اینجوری بود که اگه استاد حتی میگفت میخواد درس بپرسه، کلا نمیرفتم سرکلاسش!)
چند وقتیه که همش بیکار پر مشغله ام! :/
نمیدونم تونستم منظورمو برسونم یا نه! :دی
دیشب پاییز تموم شد...پاییزی که خیلی متفاوت بود! و مریمی که متفاوت تر از همیشه بود...
انقدر این چند وقت کارایی کردم که به دور از شخصیتم بوده که اصلا خودمم موندم!(کلا شخصیتم کوبیده شد و از نو ساخته شد!)
دیشبم یکی از همین زمانا بودم که خودمم موندم تو کاری که کردم!
خب سخته...چند ماهه بلاتکلیفم! :/
هر چند که با حرکت دیشبم بازم بلاتکلیف موندم ولی خیالم راحت شد!
(میدونم که هر کی اینجا رو بخونه سردرنمیاره چی میگم!)
عب نداره...نتیجه ی کارایی که کردم اینه که "همیشه جوری رفتار کنید که بعدا حسرت کارایی که میتونستید انجام بدید و حرفایی که میتونستید بزنید(ولی هیچ کدومو انجام ندادید) نخورید!"
من الان توی این وضعم...هر چی که بشه حداقل حسرت نمیخورم و نمیگم کوتاهی کردم! :))))
ببینیم زمستون میخواد چه شکلی باشه...
.
.
آها راستی پریشب زلزله اومد...در حال جوراب شستن بودم که صدای عجیبی شنیدم و آبجیم صدام زد و گفت مریم تویی؟!
گفتم چی منم؟!
و اینگونه شد که جفتمون فهمیدیم زلزس و پریدیم پایین پیش مامان اینا!!!!!
خیلی ترسناک بود...واقعا ترسناک! تا همین دیشب قیافم مثل ماتم زده ها بود! (احتمالا به خاطر اینه که الان دوست دارم زندگی کنم!)
ولی خب...به این فکر کردم که چه غصه بخورم و چه نخورم، همه چی دست خداست! :)
من فکر میکردم حسابی مشغول درسی!
ولی نگو درس زندگی پاس میکردی..
قبولش دارم پشیمونی نناگفته ها و انجام ندادن ها همیشه سختره
بیشتر به نظر میاد دارم رد میشم!!!!
واقعا سخته...تقریبا همیشه(تا همین چند روز پیش!) حرف نمیزدم!
خوبه که تو خواهرتو داری اونم یه خواهر پشتیبان که تو تموم این لحظات میتونه کنارت باشه:)
الان فصل امتحاناست امیدوارم نتایج خوبی بگیری
آره واقعا وجودش خیلی دلگرمیه! :)
مرسی عزیزم! ^__^
این زلزله هه که اومد, خونه ی ما هم صدای وحشتناکی اومد.
من سریع پریدم پایین, نمیخواستمم برگردم خونه ولی بقیه خونواده ام عین خیالشون نبود. آخرشم برگشتیم خونه خوابیدیم
زلزله 4.2 هم که اومد, من خواب بودم نفهمیدم ولی صبحش از راه رفتنای خواهرام هی میپریدم فک میکردم زلزله است. :|
خیلی تجربه ی بدی بود! :/
ما هم یه سری از اقوام شب اومدن خونمون و کلا توی خونه موندیم...گویا خونه ی ما نقطه ی امنی بود!
کلا من هنوزم گاهی اوقات توهم زلزله میزنم و سریع به لوستر بالای سرم نگاه میکنم که ببینم داره میلرزه یا نه! :/