همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

فکر کنم یه دور مردم...

دیروز از صبح ناخوش بودم ولی رفتیم بیرون و منم سعی میکردم بی اهمیت باشم!

گذشت و گذشت و گذشت تا ساعت  هفت و نیم هشت شد و واقعا حالم بد بود و حالت تهوع داشتم!!!

هیچی دیگه با گریه دو قاشق غذا خوردم و حاضر شدیم بریم دکتر!!!

قبل ازینکه برسیم به درمانگاه حالت تهوعه کار خودشو کرد!!!

حس کردم بهتر شدم و گفتم نریم دکتر!

یه ذره توی ماشین بودیم و رفتیم سراغ میوه خریدن که دوباره حالم بد شد!!!

ینی کلا دیشب توی جوبای محلمون بودم!!!!

اومدیم خونه و فکر میکردم که دیگه کاملا خوب شدم ولی بازم حالم بد شد!!!

واقعا حس میکردم که طی این سه بار که حالم بد شد جونم در اومد!!!!!

منم هروقت حالم بد میشه نصف شبا بلند میشم هذیون میگم و بنده خدا آبجیم باید بهم گوش بده!(باز خوبه مثل همیشه فیلم نگرفت یا صدامو ضبط نکرد! فکر کنم الان یه آرشیو فیلم و عکس و ویس از من داره!)

خلاصه که خدایا شکرت که الان خوبم!!!! :))))

.

.

پسرخالم کارنامه ی شوهرخالمو(دانشجوی تاسیساته) گذاشته بود توی پیجش، مثل کارنامه ی کلاس اولیا پر 20 بود!!!!! :/

واقعا هنوزم دود از کنده بلند میشه!

سوسک سیاه

همون دیشب که ماه رمضون تموم شد، دلم براش تنگ شد!

قدیما دیرتر دلتنگ میشدم!

.

.

یه ماه و خورده ای دیگه همینه که هست "6 ساله" میشه!

هیچوقت اسمشو عوض نکردم...فکر کنم تا آخرشم همین بمونه!!!

"سوسک سیاه"

روزی که داشتیم وبلاگ درست میکردیم هر آدرسی که میزدیم تا حالا ساخته شده بود!!!!

در نهایت گفتم اصن اسمشو بذاریم سوسک سیاه (نمیدونم ازشانس خوبم یا بدم!) وبلاگی به آدرس ساخته نشده بود! -_-

خلاصه که اینطووووور....چقد زود گذشت!

یه روزایی وقتی که دانشگاه راه میرفتم، باورم نمیشد که تا این مرحله از زندگیم رسیدم!


عیده! :))))

طی تلاش های دیروز، امروز دوباره رفتیم (ایندفعه با آبجی جان!) به دو تا از همون جاهایی که دیروز رفتم!

خب شرایط برای آبجیم مساعدتره چون هم مدرکش بالاتره و هم سنش بیشتره ...امروز کارش جور شد!

ولی خیلی به سن من گیر میدن...حتی باورشون نمیشه که الان یه ساله دانشجوام!!!! به لطف هنرستانی بودنم! :/

ولی بازم قرار شد از هفته ی دیگه برم توی یه مهد کودک و تا آخر تیر آزمایشی تصویر سازی تدریس کنم و اگه راضی بودن، از مرداد کلاسم اونجا راه بیفته!!!!

امروز خیلی خسته شدم...الان بیدار موندم که شب زود بخوابم و از فردا به زندگی عادیم برگردم...!

دقیقا هروقت خسته ام شاگرد جان زنگ میزنه و میخواد بیاد پیشم! :/

معلوم بود خواستم بگم شاگرد دارم؟! O_o

تازه شاید تا چند روز دیگه یه شاگرد جدیدم اضافه شه! :)))

.

.

راستی اینجا نگفتم وزن کم کردم! ^_^

حالا میگم: وزن کم کردم!

البته یکمی دارم پیزوری میشم...برای همین بود که امسال روزه خیلی اذیتم کرد!!!!

دیگر همین....

خدایا این حال خوبو از ما نگیر! :))))

مریم فعال! :)))))

یکمی از خودم خوشم اومد!

ههههه مریم خود شیفته میشود!!!

چه کنم؟! دل منم به همین چیزای کوچیک خوشه!!

برعکس اینکه فکر میکردم برنامه ی پیاده رویم با سارا جور نشه ولی از همین امروز رفتیم!

بعدشم رفتیم به یه سری سرای محله ها و مهد کودکا برای تدریس تصویرسازی و موسیقی سر زدیم!

حالا چرا از خودم خوشم اومد؟!

خب من هیچوقت اعتماد به نفس دنبال کار رفتن و این چیزا رو نداشتم....

حتی اگه هیچ کدوم ازین جاهایی که رفتم بهم زنگ نزنن و منو نخوان، بازم خوشحالم که یه حرکتی زدم!!!

کلاس رانندگیم که هزار ماشالا خون باباشونو میخوان بگیرن! :|

ولی بازم باید برم!

خلاصه که مریم امروز از خودش راضیه! :))))

همش دلم میخواد فردا عید باشه...ولی چرا دروغ میدونم که نیست! O_o

فراموشی...

حدودا دو-سه سال بود که به گرفتن حال یه سریایی که (واقعا به نا حق) حالمو گرفتن فکر میکردم...

با خودم میگفتم بالاخره که میبینمشون!!! هرچقدم بگذره من یادم نمیره چیکار کردن!

ولی طی آخرین سریالی که دیدم، شخصیت اصلی فیلم همین مشکلو داشت!!!

البته که من هنوز سنم به اون شخصیت اصلیه نرسیده و ممکنه اندازه ی اون موفق نشم!

به هر حال آقای نقش اصلی که یه آشپز معروف شده بود، دوستای قدیمیش (و اون دوستی که باهاش مشکل داشت) رو دعوت میکنه به رستورانش و تا میتونه اون رو خرد میکنه...اون دوست چیزی نمیگه یکسره لبخند میزنه و چون آدم گرفتاری بوده میگه که من زودتر میرم!

آقای نقش اصلی میره که بدرقه اش کنه و اون آدم گرفتار بهش میگه که اگه سر این قضیه و این قضیه خردم کردی، همشون به خاطر اینه که من الان خیلی مشکل توی زندگیمه واقعا وقت نمیکنم به این چیزایی که در موردش گفتی رسیدگی کنم!!!

(مثلا یکی از چیزایی که آقای نقش اصلی سرش اون دوست قدیمی رو خرد کرد، چاقی اون بود و اون دوست گفتش که من خیلی زندگیم بهم ریختس  و اینقدر الکل میخورم که به این حال و روز افتادم!)

خلاصه که اون دوست با قبول کردن همه ی مشکلاتش باعث شرمندگی و عذاب وجدان آقای نقش اصلی شد!

منم به این نتیجه رسیدم که تلافی کردن هیچ دردی رو دوا نمیکنه!

به نظرم شما هم تلافی نکنید...!!!! :)))))

تلگرام!!!!!!!

این رباتای تلگرامی چین آخه؟! این قرتی بازیا....

میگن بیا برو نظرتو در مورد دوستت بهش بگو اونوقت نمیگن که اسمتم براش میره!

خب اگه من هر چی از دهنم درمیومد میگفتم چی؟!

البته چیزیم نمیشد...حالا که بهش فکر میکنم جاست ریلکس!

.

.

چند روزیه که یکی از ایده های تصویرسازیمو میخوام اجرا کنم ولی مثل کوآلا افتادم گوشه ی خونه و کاری نمیکنم! :/

اگه امروز انجامش بدم معلومه  که...معلومه که چی؟!

هیچی دیگه معلومه که آفرین به من! :/

خدایا این حالو از من نگیر!!!!!

از دانشگاه تعطیل گشتیم...یا رب مغزم را تعطیل نکن!

دوشنبه زدم تو گوش آخرین امتحان و خلاص...!

بعد از چهارسال یه تابستون واقعی دارم!

اصلا یادم رفته تابستون چجوریه...باید چه کارایی بکنم؟!

فعلا که "باشگاه" ثبت نام کردم!

از برنامه های دیگه ام ایناس:

کتاب خوندن!

تصویرسازی!

عکاسی!

رانندگی!

ساز زدن و همنوازی با خواهر جان!

و نوشتن!

بیرون رفتن!

(البته که فیلم دیدن برنامه ی همیشگی زندگیمه!)

خیلی برنامه ی تک نفره ایه...ینی تقریبا کسی توش نیست به جز آبجیم!

خوبه...چیه آدم بخواد متکی به دیگران باشه؟! البته در مورد بیرون رفتن  دوستا هستن!

یکی از کارای دیگه هم پیاده روی با ساراس...هر دومون خیلی مصممیم ولی نمیدونم قطعی بشه یا نه؟! ^_^

باید برای کلاس رانندگیم برم ثبت نام کنم!!! 

یه حرفاییم در مورد یه کارگاه بازیگری با یکی از دوستای دانشگاهم زدیم ولی معلوم نیست...در کل برنامه قطعیا اوناییه که بالا نوشتم که مطمئنم یه سری از اونا هم ممکنه پیش نرن!

دارم دست بالا میگیرم که حداقل به یه سریاش برسم! :)

فعلا که توی ماه رمضون نصف عمر مفیدم خوابم و چند ساعت گشنه ام و چندین ساعت دارم فیلم میبینم! :|

.

.

دو روزه که عذاب وجدان دارم...

خیلی روزه داشت اذیتم میکرد و شروع کردم به چرت و پرت گفتن!!!

امیدوارم خدا حرفامو جدی نگیره...توی این دو روز چند بار به خدا گفتم غلط کردم  حرفامو جدی نگیره!!!

خدا من میدونم که واقعا بنده ی بیشعوری هستم ولی باور کن هنوز بچه ام!

حس میکنم خدا الان سکوت کرده که من خجالت بکشم! :(

(نمیدونم چرا همیشه حس میکنم خدا مثل مامانم باهام رفتار میکنه!)

خلاصه که خدا هرچقدر سکوت کنی بازم میگم غلط کردم...گشنگی فشار آورده بود! :/

کسی راه حلی پیشنهاد نمیده که به خدا بیشتر نشون بدم پشیمونم؟!