نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
پیری برای جمعی سخن میراند.
لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند.
بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند.
او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید.
او لبخندی زد و گفت:
وقتی که نمیتوانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید، پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه میدهید؟
گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید...
مریم
یکشنبه 22 آبانماه سال 1390 ساعت 17:02
سال سوم راهنمایی یه وبلاگ تو بلاگ اسکای ساختم ، از بی امکاناتی رفتم حذفش کردم و کوچ کردم تو بلاگفا ...
حالا ببین چی شده بلاگ اسکای ...
آره الان خیلی خوب شده...من قبلا هم ازش راضی بودم!