همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

تغییر

داره جهت زندگیم شکل میگیره

خوب یا بدشو نمیدونم ولی اینکه بهش دامن بزنن، منو عصبی میکنه...نه به این معنی که به انتخاب هام شک دارم، فقط کلافه میشم ازینکه بعضی از آدما فقط و فقط طرز فکر خودشونو محترم میدونن؟!

اوکی...صد در صد منم طرز فکرم برام محترمه اما نه به این معنی  که هر چیز دیگه ای رو رد کنم یا خیلی راحت قضاوت کنم

قضاوت کردن میتونه حتی پرسیدن یه سوال ازت که جوابشو از قبل میدونن باشه اما انگار میخوان با دیده ی تحقیر، این حرفو از دهن خود آدم بشنون...

الان درک من برات سخته؟! خب باشه...درکم نکن اما حرفم نزن

بیست سالگی

خب بیست سالگی، استراحت بین دو نیمه نبود...

حداقل برای من!

نمیدونم به چی فک میکنم؟!

افتادم توی چالشی که قشنگه، ینی داره باعث میشه بزرگ بشم

یه تصمیمی گرفتم و دارم خودم مسئولیتشو به دوش میکشم، بدون وابستگی به نظر دور و بریام

شاید اینکه دیگه دارم افراط میکنم و فک میکنم فقط خودمم و خودم، جای بد داستان باشه

نمیتونم منظورمو دقیقا برسونم :/

فقط توی یه چالش افتادم که هنوز بهش عادت نکردم

راستش اصلا به بعدا فک نمیکنم

بیس سال به فردا پس فردایی فک کردم که حتی نمیدونستم هستم یا نیستم؟!

و همه چی تنها یه بلاتکلیفی بود

آره...حالا ازین به بعدم هر چی بشه، میخوام انقد قوی باشم که همه ی مسئولیتاشو قبول کنم

دیگه نمیخوام همش بهونه بیارم که بچه ام

یا بگم از مسئولیت و تعهد بیزارم

 ریسک میکنم چون میخوام برای یه بارم که شده واقعی زندگی کنم

 نشه مثه وقتایی که شروع میکنم به بت ساختن توی ذهنم و بشینم ماه ها براش گریه زاری کنم دریغ ازینکه این قبری که اینهمه بالا سرش گریه میکردم هیچ مرده ای توش نبوده و نیست...

انگار بزرگ شدن یه شبه اتفاق میفته!