همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

دور شید...

خدا رو شکر همه چیز خوبه...فقط گاهی اوقات که انرژی های منفی میخوان بیان باید باهاشون جدال کنم...ای شیاطین دور شید!

کارا زیاد شدن...ینی میشه گفت چون من هیچجوره راضی به از دست دادن تفریحاتم نیستم، مجبورم کارامو فشرده تر انجام بدم و این یکمی خسته کنندست...البته انگیزه ی شنبه تا سه شنبه که براش برنامه ریختم هست! :))))

شنبه با آبجیم و سارا سرخوشانه از پارک لاله میرفتیم سمت کافه اوریانت که با تبلیغات اهدای پلاسما سر از یه مرکز اهدای پلاسما در آوردیم!

رفتیم آزمایش خون دادیم که اگه بشه پلاسما اهدا کنیم و اینگونه شد که شنبه ی این هفته ای که داره میاد میریم پلاسما بدیم! :دی

گاهی اوقات یه کارایی میکنیم که خودمونم توش میمونیم! :/

.

.

روزایی که الان توشم رو دوست دارم...یکسره فکر میکنم این روزا که تموم بشن بازم میتونم کارایی که الان میکنم رو انجام بدم؟!

میدونم که خیلی فکر میکنم...واقعا الان نیازی نیست که به همچین چیزی فکر کنم!!!!

ولی افکار الانم خیلی عجیبه....نمیدونم تا حالا شده که یه لحظه با خودتون فکر کنید که من الان اینجا(تو این مکان یا توی این زمان) چیکار میکنم؟!

یکشبنه شب با سارا توی پارک دانشجو نشسته بودیم و دقیقا به همین فکر کردم...خیلی عجیبه!

یه زمانی فکر میکردم هیچوقت روزی که دانشجو میشم رو نمیبینم ولی الان دومین سالیه که دانشجوام!

مثلا الان فکر میکنم هیچوقت روزی که مامان بزرگ بشم رو نمیبینم ولی حتما چنین روزی وجود خواهد داشت!!!

نمیدونم منظورمو دارم درست میرسونم یا نه...در کل افکار عجیبی که شاید خیلیا بهش اهمیت نمیدن!!!

خیلی وقتا هم به این فکر میکنم که اگه توی شرایط الانم نبودم، چی بودم؟! مثلا اگه اون موقعی که اول راهنمایی بودم، راهی که یه سری از دوستام پیش گرفته بودن رو دنبال میکردم، الان چه مدل دختری بودم؟!

و....

خیلی فکرا...خیلی فکرا و تصورا که به نظرم 80% آدما بی اهمیت میدونن!!!(و احتمالا بی اهمیتن!)

مغزم رد داده! :دی

نظرات 5 + ارسال نظر
بهزاد جمعه 5 آبان‌ماه سال 1396 ساعت 13:49

شیاطین
اوووو آفرین ،پلاسما که از خون میگیرن ،تو هم وزنت کمه فکر نکنم ازت خون بگیرنا!
به داشتن همچین خواهر کوچیکه افتخار میکنم راه خوبی رو در پیش گرفتی

نگرفتن!
مرررررسی داداشی! :))))

شین شین جمعه 5 آبان‌ماه سال 1396 ساعت 22:22 http://the-liife.blogsky.com/

اِهِم...
من اومدم باز
سلام علیکم :)
اول تبریک بابت اهدای ِ پلاسماتون (البته پیشاپیش :) )
و هزار آفرین بر شما و کاراتون حتی اگه یه وختایی توش
می مونین :)
دوم اینکه منم مثِ تو هسدَم :/
حالا نمیدونم این خوبه یا نه ولی بعضی وقتا
انگار از لحظه ای که توش هستم خارج میشم و
از بیرون به همه چی نگاه میکنم...
مثلا وقتی نشستیم داریم میگیم و میخندیم یهو از جلدِ
خودم خارج میشم، میرم به ده سالِ دیگه...
به اینکه هر کدوم از آدمایی که الان کنارمن اون موقع کجان...
کلا میرم تو عالمِ تخیلات...
البته نمیشه بهش بگی تخیل...
به نظرم یه جور سیر در زمانه...
از گذشته تا الان و آینده...
خلاصه خواستم بگم اگه فکر می کنی رد دادی
منم از خودت بِدون :دی ^___^
هر چند من فکر نمی کنم اسمش رد دادن باشه...
ولی خب
به هر حال :)

سلام شقایق جانم
اهدا نکردم!
پس هردومون رد دادیم؟!

mhshdshk پنج‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1396 ساعت 12:54 http://mhshdshk.blogfa.com

salaam maryamii mn dobare bargashtm khobiii???
y rozaii mese to fek mikonm ama ziad na

سلام عزیزم
به به خوش اومدی!

امین جمعه 12 آبان‌ماه سال 1396 ساعت 11:28

نمیدونم چطوری به این صفحه ها رسیدم ولی دارم همه نوشته هاتو میخونم... :)
حدود 1 میلیون آدم مثل من وجود داره :/

فاطمه جمعه 19 آبان‌ماه سال 1396 ساعت 12:23 http://life-me.blogsky.com

بیا با هم سرود بخونیم ، برنیم زیر اواز وسط خیابونی پارکی جایی:))) اینقدر به خل بازی احتیاج دارم که نگو! بهار و بهرادم باشن :)))

در حال حاضر فقط با خل بازیامه که سرپام! :)))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد