همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

فقط یک ساعت!

مردی ، دیر وقت ، خسته و عصبانی ، از سر کار به خانه بازگشت . دم در ، پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود.
ـ بابا! یک سوال از شما بپرسم؟
ـ بله حتماً . چه سوالی ؟
ـ بابا ، شما برای هر ساعت کار ، چقدر پول می گیرید؟
ـ مرد با عصبانیت پاسخ داد: "این به تو ربطی ندارد . چرا چنین سوالی می کنی؟"
ـ فقط می خواهم بدانم. بگویید برای هر ساعت کار چقدر می گیرید؟
ـ اگر باید بدانی خوب می گویم ، 10 دلار .
پسر کوچک در حالی که سرش پائین بود ، آه کشید. سپس به مرد نگاه کرد و گفت :" می شود لطفاً 5 دلار به من قرض بدهید ؟"
مرد بیشتر عصبانی شد و گفت :" اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال ، فقط این بود که پولی برای خرید یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری، سریع به اتاقت برو فکر کن و ببین که چرا این قدر خودخواه هستی ؟! من هر روز سخت کار می کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه ای وقت ندارم."
پسر کوچک ،آرام به اتاقش رفت و در را بست .
مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد:" چطور به خودش اجازه می دهد برای گرفتن پول از من چنین سوالی بپرسد؟!"
بعد از حدود یک ساعت ، مرد آرام تر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی تند و خشن رفتار کرده است . شاید واقعاً چیزی بوده که او برای خریدش به 5 دلار نیاز داشته است . به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش درخواست پول کند.
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.

ـ خواب هستی پسرم ؟
ـ‌نه پدر، بیدارم.
ـ فکر کردم شاید با تو خشن رفتار کرده ام . امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم . بیا این 5 دلاری که خواسته بودی .
پسر کوچولو نشست ، خندید و فریاد زد :" متشکرم بابا!" بعد دستش را زیر بالشش برد و چند اسکناس مچاله شده در آورد.
مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته است ، دوباره عصبانی شد و غرولند کنان گفت: "با اینکه خودت پول داشتی ، چرا باز هم پول خواستی ؟"
پسر کوچولو پاسخ داد: "برای اینکه پولم کافی نبود ، ولی الان هست . حالا من 10 دلار دارم. می توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟ دوست دارم با شما شام بخورم..."

آن سوی پنجره

در بیمارستانی ، دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند.
تخت او در کنار پنجره اتاق بود. اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد . آنها ساعتها با یکدیگر صحبت می کردند؛ از همسر ، خانواده ، خانه یا تعطیلاتشان با هم حرف می زدند.
هر روز بعداز ظهر ، بیماری که تختش کنار پنجره بود ، می نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می دید ، برای هم اتاقیش توصیف می کرد. بیمار دیگر در مدت این یک ساعت ، با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون ، جانی تازه می گرفت .
این پنجره ، رو به یک پارک بود که دریاچه زیبایی داشت . مرغابی ها و
قوها در دریاچه شنا می کردند و کودکان در حال بازی بودند. درختان تنومند و کهن به منظره بیرون زیبایی خاصی بخشیده بودند و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده می شد. همان طور که مرد در کنار پنجره این جزئیات را توصیف می کرد، هم اتاقیش چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد.
روزها و هفته ها سپری شد...
یک روز صبح ، پرستاری که برای بررسی وضعیت آنها به اتاقشان آمده بود ، جسم بی جان مرد کنار پنجره را دید که در خواب و با آرامش از دنیا رفته بود. پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست که آن مرد را از اتاق خارج کنند.
مرد دیگری که از این اتفاق بسیار ناراحت بود ، از پرستار خواهش کرد که
تختش را به کنار پنجره منتقل کنند. پرستار این کار را با رضایت انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد، اتاق را ترک کرد.
آن مرد به آرامی و با درد بسیار ، خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را بعد از مدتهای طولانی به دنیای بیرون از پنجره بیاندازد . اما در عین ناباوری ، او با یک پنجره مسدود شده که دارای شیشه های مات بود ، مواجه شد!
مرد پرستار را صدا زد ... و با حیرت پرسید که چه چیزی هم اتاقیش را وادار می کرده چنین مناظر دل انگیزی را برای او توصیف کند؟!
پرستار پاسخ داد :" شاید او می خواسته به تو قوت قلب بدهد ؛ آن مرد اصلاً نابینا بود و حتی نمی توانست دیوار یا شیشه های مات را ببیند!"
واقعه ای در زندگی ات رخ نمی دهد ، جزء آن چه با افکار مکرر خود نزد خویش فرا می خوانی .
دکتر جو ویتال

پـَـَـــ نــه پـَـَـــ

با دوستم رفتیم تو یه مغازه ی شلوغ که عسل طبیعی میفروشه؛ نوبت ما که میشه طرف میگه:شمام عسل میخواین!؟ ، پـَـَـــ نــه پـَـَـــ دوتا زنبوریم اومدیم استخدام شیم

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
دوستم پاش تو گچ یارو میگه شکسته میگم پـَـَـــ نــه پـَـَـــ پاشو گچ کرده که از شهرداری عوارض نوسازی بگیره

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
  

ادامه مطلب ...

هوشمندانه احمق باشید!

ملانصرالدین هر روز در بازار گدایی می کرد.
مردم با نیرنگی ، حماقت او را دست می انداختند. دو سکه (یکی طلا و دیگری نقره) به او نشان می دادند ؛ اما ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد!
این داستان را در تمام منطقه پخش شد. هر روز، گروهی زن و مرد می آمدند و دو سکه به او شان می دادند و ملانصرالین همشه سکه نقره را انتخاب می کرد.
تا این که مرد مهربانی از دیدن این صحنه ناراحت شد... در گوشه ی میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند، سکه طلا را بردار! این جوری هم پول بیشتری گیرت می آید و هم دیگر دستت نمی اندازند.
ملا نصرالدین پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست. اما اگر سکه طلا را بردارم ، دیگر پول به من نمی دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آنهایم . شما
نمی دانید تا به حال با این کلک چه قدر پول گیر آورده ام!

نتیجه:


"اگر کاری که می کنی هوشمندانه باشد ، هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند..."