همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

درس باید اینجوری باشه...

دیشب نشستم به خوندن جزوم برای امتحان!(تا حالا نخونده بودمش! ^_^)

در مورد آیین تائوییسم توی چین حرف زده بود!!!

ینی بحث در مورد نقاشیای چینی بود که توی نقاشیاشون همونقدر که قسمتای نقاشی شده اهمیت داره، قسمتای سفید کاغذم اهمیت داره!

حالا دلیلش چیه؟!

به خاطر تاثیر مذهب تائوییسم بوده که عقیده داشتن اگه چیزی بخواد معنی داشته باشه، باید متضادش هم وجود داشته باشه!

اگه اون فضاهای خالی نباشن ما نمیتونیم فضاهای نقاشی شده رو درک کنیم!

اگه غم نباشه ما نمیتونیم خوشحالی رو درک کنیم!

اگه این عقیده رو قبول کنیم از سختیا و ناراحتیا گله نمیکنیم...

خیلی خیلی زیاد به اعتقادات کشورای خاور دور علاقه دارم و گاهی اوقات دلم میخواست توی این کشورا زندگی کنم!(البته صد ها سال قبل!)

دور...

همه چی خیلی دور شده...

فقط نه از نظر مسافت!

در حال حاضر خیلی چیزا جلوی چشمم هستن ولی دورن!

دور دور...

خیلی عجیبه! :/


خیلی نمونده ها...

کارام بیشترشون انجام شده ولی همین یه ذره هم که مونده رو دیگه زورم میاد انجام بدم! :/

ظرفیتم تموم شده...!

خخخخخخ باید باتریمو عوض کنم وگرنه تا چند دقیقه ی دیگه از کار میفتم!

دیروز داشتم به آبجیم میگفتم که بعضی وقتا حسرت آدمایی رو میخورم که دنیاشون کوچیکه...!

خب صد در صد دنیای کوچیک هدفاشم کوچیکتره و اون فرد راحتتر میتونه با زندگی کنار بیاد و اینجوری کمتر حس ناکامی و حسرت داره!

دقیقا چند دقیقه بعد از این حرفم اون فردی که داشتم در موردش به خواهر جان میگفتم بهم پیام داد و گفت مریم بهت حسودیم میشه!

اون لحطه نفهمیدم که زندگی من باحالتره یا زندگی اون؟!

درسته که من خیلی آدم ایده آلی برای بعضی از آدما به نظر میام که با برنامه ریزی به همه چی زندگیش میرسه ولی گاهی اوقات خودم خیلی احساس پوچی میکنم!!!

حس میکنم دیگه الان آخر دنیاست و کم کم باید تیتراژ پایان شروع بشه...با یه آهنگ خوب...شاید playground...

این دفعه میخواستم پستم کوتاه باشه ولی  نسبت به اون چیزی که فکر میکرد طولانی شد!

تو گروه تلگرام تئاتر دانشگاه رفتم نوشتم چرا غذای دوشنبه رزرو نمیشه؟! من کباب دوست دارم!

خیلی ضایع شدم...فکر میکردم جمعشون خودمونی تر ازین حرفاست!!!

دوستم اومد پی ویمو گفت لعنتی تو تا حالا اونجا نه سلام کردی و نه چیزی گفتی اونوقت یه کاره رفتی اینو نوشتی؟! :/

خلاصه که ضایع شدم اما برام مهم نیست! ^_^

طبیعیه؟!

به زبون آوردن حال این چند وقتم خیلی سخت شده...!

بی حوصله شدم...گاهی وقتا حوصله ی آدما رو ندارم!

گاهی وقتا حوصله ی کارایی که همیشه با علاقه دنبالشون بودم!!!

یکسره دارم دنبال دلیلش میگردم...!!!

یه چیز دیگه ای که هست هرروز دارم از دیروزم دلنازک تر میشم!

مگه آدما هر چی بزرگتر میشن، محکمتر نمیشن؟!

مگه هر چی میگذره بیشتر حرف برای زدن با دیگران ندارن؟!

هنوزم با آدما میگم و میخندم...زندگیمو دارم پیش میبرم و با برنامه هستم ولی گاهی اوقات، یه دفعه ای بدون دلیل ساکت میشم!!!(توی بعضی موارد تا مرز اومدن اشکامم میرم!)

با اینکه هیچ مشکلی توی زندگی الانم نیست و همه چیز خوبه ولی ازین چیزا(که شاید بی اهمیت باشن) میترسم!

خلاصه که مریم دیوونه شده! ^_^

........................................

هفته ی پیش توی روز تولد آبجیم گوشیم گم شد!

کل دانشگاه رو گشتم و گریه و غصه و اینا!!!!!

آخر سر فهمیدم دست دوستم مونده  اونم داشت میرفت خونه...مجبور شدم برم کلی توی انقلاب منتظرش بمونم تا بیارش!!!

ینی اگه من ساعت 4:30 قرار بود برسم خونه، ساعت 6:45 رسیدم خونه!!! :/

توی عکسای تولدش شبیه پاندا شده بودم اینقدر که گریه کردم! :|

آجی شقایق شرمنده! :(

این آخر ترمم که دیگه حال خوش برامون نذاشته...ینی پشت سر هم دارم کار انجام میدم!

دلم برای سازم تنگ شده! :/

دلم برای اینجا هم تنگ شده! :/

اصلا دلم برای مریم تنگ شده...مریم سرخوش! :/

خل شدم رفت!

برم تا ازین بیشتر چرت و پرت نگفتم! ^_^

...

توی دورانی دارم به سر میبرم که یکسره میخوام حواسمو جمع کنم...

نسبت به هر چیزی!!

آدما...حرفا...رفتارا...اتفاقا...خودم!!!

خیلی خوبه ها اما یکمی جو خسته کننده ای داره!!!

چجوری بگم؟!

جوری شدم که به بهونه ی ضربه نخوردن حتی خیلی وقتا ترجیح میدم که تنها باشم!!!

شاید به خاطر اینه که ترسیدم...آره من ترسیدم!

نکنه آدمای پرحاشیه بیان توی زندگیم؟!

نکنه توی راهی قرار بگیرم که بهش متعلق نباشم؟!

خوبه که نگرانما ولی یکسره دارم پای این نگرانی و آینده نگری میسوزم!!!

درسته که در حال حاضر میخندم و از زندگی راضیم و خدا رو شکر چیزی کم نیست اما مغزم خیلی میخواد فکر کنه!!!

گاهی اوقات خسته ام میکنه!

.
.
این نوشته های بالا رو میخواستم 14 آبان  اینجا بگم ولی  به دلیل کمبود وقت فقط نوشتمشون و اینجا نذاشتم!!!
امروز که چشمم بهشون افتاد فهمیدم که گذر زمان خیلی چیزا رو عوض میکنه...!!
از 14 آبان تا حالا  عوض شدم...شایدم این حالم برام تبدیل به عادت شده!
در هر صورت ترسم کم شده! ^_^
و هر روز دارم قدر دان تر میشم!!!
قدر تک تک لبخندام...قدر آدمای دور و برم!
گاهی اوقات تصور اینکه ممکن بودخیلی اتفاقای بدی بیفته ولی نیفتاد باعث دلگرمی میشه!
همیشه یه گزینه ی بدتری هم هست که ممکنه رخ بده!
هوا خیلی کثیف شده...دو-سه روز پیش نزدیک بود از شدت سرگیجه بخورم زمین!!!
حتی توی خونه هم سر درد دارم!!
و در آخر به کمبود وقت دچار شدم...خیلی کارا رو دوست دارم همزمان با کارای دیگه ای که دارم انجام میدم، انجام بدم ولی وقت نمیشه و مجبورم کارا رو بر اساس الویتشون انجام بدم که گاهی اوقات خیلی از علاقه مندیام از برنامه ریزیام حذف میشن!!!
میگن ترم اول اینجوریه!!!(که وقت کم میاد!)
ببینیم بعدا شاید بهتر بشه!
وایییییییی من عاشق همینه که هستم!!! آخه چرا اینقدر اینجا خوبه؟!
اگه یه روزی اینجا نباشه فکر کنم نصف وجودم از بین میره!!! T_T

ریکاوری مایند 1

چند دقیقس که دارم به چیزایی که توی بچگیم برام لذت بخش بودن فکر میکنم!(از وقتی که پست داداشی بهزادو خوندم!)

بچه که بودم نقاشی میکشیدم...برای هرکدومشون یه داستان داشتم! از دل خط خطیام و چیزایی که شاید خیلی به هم مربوط نبودن یه داستانی رو میگفتم!

این پروژه ی داستان سرایی از روز اول مدرسه بسته شد تا 17 سالگی!!!(اولین روز مدرسه وقتی که بقیه ی بچه ها دیدن که پاچه های شلوار آدم نقاشیم رنگاش متفاوته و آدمم از درختم بلندتره، مسخره ام کردن...البته مسخره که نه، گفتن چرا اینجوریه؟!)

الانم همونم...از لا به لای تصویرسازیام داستانایی(که الان بیشتر مربوط به زندگی خودمه) رو میگم...!

یکی از شیرین ترین چیزا بستنی عروسکی ای بود که هرروز تو خونه بابا بزرگم(خدا بیامرز) میخوردم!!

یه چیز دیگه هم کمد دیواری خونشون بود که برای من شبیه یه دنیا بود...عجیبه یه کمد دیواری با کلی قابلمه و ملاقه و رخت خواب!!!

یکی از جاهای دیگه هم حیاط خلوت خونه ی خالم بود...اونجا هم خیلی با حال بود!

هرروزم با موهای ژولیده بیدار میشدم و میرفتم مغازه ی آقا مسعودی و برای خودم و آبجیم خوراکی میخریدم...(الان که فکرشو میکنم آقا مسعودی منو با اون ظاهر میدید نمیترسید؟!)

بعضی وقتا هم میرفتم مغازه ی اکبر آقا و اگه بسته بود میرفتم دم خونشون تا بیاد درو باز کنه! ^_^

الان اکبر آقا و آقا مسعودی خیلی پیر شدن...اکبر آقا خونشو کوبید و ساخت و دیگه مغازه اش نیست!

یکی از موندگارترین خاطراتم تولدم(فکر کنم شیش سالگیم) بود که توی همه ی عکساش فیگورای عجیب گرفتم و جالب اینجاس که خونواده توی همون فگیورا ازم عکس گرفتن!!!

توی تولد هفت سالگیمم دو تا از فامیلا برام بازی فکری آوردن!!(اون موقع خیلی مد بود!!)

و اما پوکوهانتس زبون اصلی!!! من خیلیم فسیل نیستم ولی این کارتون به صورت وی اچ اس بود!!! :/

با اینکه زبون اصلی بود ولی ارتباط عجیبی با هاش برقرار میکردم!! ^_^

و اما اسطوره ی زندگیم....هرکووووول!!!

من روانی این شخص بودم!!! ^_^

تا جایی که همیشه حسرت اون دختر لباس بنفش(مگرا) رو میخوردم!!!(میدونم که از اولشم خیلی منحرف بودم!!)

و واقعا فکر میکردم خدا شبیه زئوسه!!!

اینقدر فن هرکول بودم که علاوه بر کارتونش(با زیرنویس فارسی!!! حالا خوبه اون موقع بی سواد بودم!) ، بازی و بشقابشم داشتم! ^_^

شو هندی و موزیک ویدئوهای مایکل جکسونم و اجرا های گروه آرینم خیلی میدیدم!! ^_^ (اولین بار که هدفون گذاشتم توی گوشم، آهنگای گروه آرینو گوش میدادم و بدون اینگه بدونم چقد صدام بلنده و دارم  داد میزنم با آهنگاش میخوندم!)

یه ضبط هم داشتیم که باهاش آهنگای دهه شصت  و هفتاد رو گوش میدادم...مثلا آهنگای بلک کتس و شهره و...!

جوجه رنگیارو هم خیلی دوست داشتم ولی بابام نمیذاشت نگهشون دارم...میگفت گناه داره!!!

یه روز بالاخره مامانم برام خرید ولی بابام مجبورم کرد که بدمشون به پسرخالم!!! :|

با آبجیم مغازه بازی میکردیم...واییییی عاشق این کار بودم! :)

سه تار زدنای بابامم عالی بود...به خصوص وقتایی که توی مینشست توی راهرو و صدای سازش توی راهرو میپیچید!!

آهنگ ای عشق فرزانه رو هم با اعتماد به نفس میخوندم!! ^_^

تازه آهنگ مجنون نبودم مجنونم کردی سیما بینا رو هم ریتمش رو با دهن میزدم!!! اون موقع بهش میگفتم اون آهنگ سنتیه!!!

توی حدودا 5 سالگی هم لوزه سوممو عمل کردم...توی بیمارستان یه دوست داشتم که اسمش علیرضا بود!!

ازون عمل یادمه که یه عروسک به اسم سندی برام خریدن!(ازینایی که پاهای درازی دارن!) دیوونه وار این عروسکو دوست داشتم!!!

یه دوست خیالی هم داشتم به اسم هدیه...خیلی دختر خوبی بود!!! اصلا ماه! *_*

خیلی چیزا بود...

چه پست بچگونه ای شد... ¤_¤

یه روز دیگه هم بود که از خواب پا شدم و خیلی دلم میخواست برم شهر بازی...بدون اینکه به خونواده بگم که دلم میخواد برای خودم تیپای مختلفمو زدم تا ببینم با کدوم لباسم برم و اینا...واقعا هم شبش رفتیم! ♡_♡

بااینکه پست بچگونه ایه ولی یاد آوری اون خاطرات خیلی برام شیرین بود!!!

و فقط میتونم بگم:

روزای خوبو بی صدا سوزوندیم

بین اون بازی ها کاش جا میموندیم...

همیشه میگم اون روزا آدما بهتر بودن...یا شایدم نگاه بچگونه ی من خیلی مثبت بود! :)

(راستی همه ی خاطراتی که گفتم مربوط به قبل از هفت سالگیم بود!)

وجود پر حسادت....

مولانا جان میگه که اگه از خوشحالی کسی راضی نباشیم و حس حسادت داشته باشیم، خیلی بده...!

یا اینکه منتظر باشیم اون چیزی که به دست آورده به فنا بره!

یکی از بدترین چیزاست!

میگه همه هم همینجوری هستیم...وجود حسادت دار خیلی خطرناکه!

میگه ما اگه با همین حسادت درونی به کسی نگاه کنیم فقط دنبال نقصاش میگردیم!

این نقصارو میریم به دیگرانم میگیم و منتظر تایید از اوناییم!

چه میکنه این حسادت!!!

......................................

بابای آدم اگه اهل مثنوی خوندن باشه خیلی خوبه ها...حداقل یه وقتایی یه تلنگری به آدم میزنه!!! :)

چند بار که اومدم اینجا میخواستم رسوایی 2 رو پیشنهاد کنم ببینید اگه ندید، ولی یادم میرفت! حالا میگم ببینید! #^_^#

توش حرفای تکون دهنده ای میزنه...!

بارکدم ببینید! ^_^

استاد طراحی هر هفته 50 تا طراحی میگه بکشیم...کیف میده ها ولی یکسره دارم کار میکنم! :/

ماشالا فقط همینا هم نیستن که...! :/

سه شنبه شیش صبح راه افتادم نه شب رسیدم خونه! :|

ولی دانشگاه خیلی بهتره...هم کاراش و هم استاداش و هم دوستاش! ♡_♡

و هم مریم دانشجو خیلی بهتر از مریم دانش آموزه...! :)

خود شیفتگی متعادل! :)

امروز یه نفر میگفت با همه ی نقصای رفتاری ای که داره خودشو دوست داره!

خیلی جالبه...کسی رو هم ندیدم که باهاش مشکلی داشته باشه!

حتی شاید نقصای رفتاریشم بشناسن ولی حداقل توی روش اونو محترم میشمارن!

حالا یه نفر که یکسره خودشو جلوی دیگران خرد میکنه و میخواد نقصای خودشو بیاره تو چشم دیگران بیشتر وقتا شاهد بی احترامی دیگران هستش...!

کم پیش میاد که اطرافیانش بگن "نه بابا اینجوری نیستی!"

بالاخره بعد از دو-سه بار حرفای خود شخصو بهش میزنن...مثلا میگن تو واقعا خیلی زود کوره در میری!  حالا تا چند وقت پیش مثلا میگفتن نه کی گفته تو زود از کوره در میری؟!

خلاصه که نتیجه گرفتم که شرط دوست داشته شدن و مورد توجه بودن، اعتماد به نفس و یه خود شیفتگی متعادله!

اگه تو خودت رو دوست داشته باشی و برای خودت ارزش قائل باشی به احتمال زیاد از طرف دیگران هم دوست داشته خواهی شد! *^_^*

.................................

جدیدا سعی میکنم از هر چیزی درس بگیرم!

خیلی خوبه...شاید ساده ترین چیز باشه ولی خوب حواسمو جمع میکنم!

اگه اتفاقی جلوی روی من رخ داده حتما به من مربوطه...پس باید ازون اتفاق(چه خوب و چه بد) یه چیزی بفهمم!! ^_^

اعتدال چیز خوبیه...آدما وقتی توی هر قضیه ای اعتدالو پیش بگیرن، هم حال خودشون خوبه و هم حال دور و بریاشون! :)

امروز با وجود مشغله های زیاد از اعتدال استفاده کردم...برای همین حالم خوبه!

چرا؟!

چند وقتیه آدمای توی سن و سالای مختلف و حرفه های مختلف رو میبینم که خیلیاشون مسئولیت هیچ چیزی رو قبول نمیکنن!

عزیز من سن و سالی ازت گذشته...

قربونت برم پس فردا داری میری تو این جامعه...

هر کسی هرچیزی که به نفعشه یادش مونده و هر چیزی که به نفعش نیست رو کلا ول کرده گذاشته کنار...!

چرا میخواییم همیشه با زرنگ بازی رفتار کنیم؟!

یه زمانی تلاش میکردم که واقعی باشم...

ولی چیزی جز سو استفاده ندیدم!

الان، توی این دوران بهتره که برای آدمای واقعی و دلسوز، واقعی بود!

همه یه ماسک مهربونی گذاشتن رو صورتشون با یه دل سیاه!!!

خب مگه مجبوری؟!

به جای اینکه کلی وقت بذاری تا اون ماسکو برای خودت به وجود بیاری، دلتو مهربون کن!

اونوقت که بهشون میگی دیگه نمیتونم به کسی اعتماد کنم میگن ما آدما باید به هم اعتماد کنیم...اینجوری نمیتونیم کنار هم زندگی کنیم!

سوال من از تویی که اینو میگی اینه:

با رفتارایی که تا الان داشتی، به نظرت میتونم حتی به خودت اعتماد کنم؟!

با همه ی این حرفا  هممون اعتمادای اشتباهی میکنیم!

خیلی چیزا هم میشه...بخشیدن خیلی کار خوبی میتونه باشه ولی در صورتی که حقت پایمال نشه!

اونجوری بخشیدن، نمیشه بزرگواری...بلا نسبت شما میشه خریت!

خریت بده...خیلی بد!

نتیجه اش میشه یه عمر حرف توی دل موندن و گریه و زاری!!

نتیجه اش میشه یه مشت حرف پشت سرت که حتی یه درصدشم درست نیست...

گاهی اوقات میترسم...نکنه واقعا اگه به کسی اعتماد نکنم، نتونم زندگی کنم؟!

ولی بلافاصله تا میام به کسی اعتماد کنم خودشو جوری بهم نشون میده که بی هیچ حرف دیگه ای اون فرد هم میشه ازون آدم ماسک دارا!!!

.......................................................

باز مریمیسم ها اومدن...شاید اثرات خوابای نه چندان دل انگیزم باشن!!!

عجیبه...هر چی که میشه حتی خوابامم میخوان اذیتم کنن!

داشتم به اسم سوسک سیاه فکر میکردم...کم کم دارم بزرگ میشم ولی اسم اینجا هنوز بچس! ^_^

البته هیچوقت عوضش نمیکنما!!!!

یه چیز دیگه ای هم میخواستم بگم ولی یادم رفت...

آها یادم اومد...علاقمندیای وبلاگمم خیلی بچس...ولی هروقت بهشون نگاه میکنم حس میکنم آدم تا سنش کمه خیلی جسورتره...راحت از علایقش میگه! از هر چیزی میگه...ولی کم کم که بزرگ میشه از ترس قابل قبول واقع نشدن، خیلی از علایقشو مخفی میکنه و به جای حرف زدن بیشتر گوش میده!

چند وقته حس میکنم صلاحیت زندگی توی همینه که هست رو ندارم...اینجا قبلا خیلی حالش خوب بود ولی مریم جدید نمیتونه ازش خوب نگهداری کنه!

سوسک سیاه از من ناراحتی؟! 

......مریم خل شد رفت! ×_×

فک کنم از پستم معلوم بود حالم گرفتس...بله اعتراف میکنم حالم گرفتس! :/

خانم دانشجو!! ^_^

سلام دوس جونیا

خوبید؟!

من خوبم...ینی خیلی نه!!! از صبح تا شب سرگیجه دارم! :/

خیلیم بده چون یکسره باعث میشه نتونم کاری انجام بدم!!

دانشگاهم هزار ماشالا خوبه...نگرانم اینقدر دارم غیبت میکنم که نصف استادای عزیز حذفم کنن...آخه خیلی کیف میده!!!

الان میفهمم که دانشجو های گرامی چجوری یکسره کلاسارو میپیچونن!!

توی همین چند روز تور تهران گردی برای خودم راه انداختم...کم تو دوران مدرسه ازینکارا میکردم الان دیگه چند برابر شده!!

اگه تا الان دیر کردم و نیومدم اینجا به خاطر این بود که دانشگاهم کم از مدرسه نداره!!!

ولی اصلا قابل مقایسه با مدرسه نیست! ¤_¤

من اصلا نمیفهمم چرا هروقت میام اینجا بنویسم خیلی بی نمک میشم!

اصلا خیلی رسمی و خشک حرف میزنم...والا بخدا اگه من همچین آدمی باشم!!!

اصلا از دست خودم لجم میگیره...من باید چیکار کنم؟! :/

راستی آدرس پیج اینستاگرامم رو توی درباره وبلاگ گذاشتم!

خوشحال میشم بیایید ببینیدش  اگه خوشتون اومد فالو کنید! :)

قول میدم ازین به بعد با چهره ی مریم واقعی اینجا بنویسم!!!

ای بابا...اصلا من اینقدر لفظ قلم حرف نمیزنم...!

عجبا....مریم یه چیزی بگو معلوم شه که اینقدر جدی نیستی!!

خب میتونم یکمی از دانشگاه بگم...

راستش من خیلی ناامید بودم ازینکه دانشگاهم دخترونس! :/

ولی خواهر محترم گفت غصه نخور بابا استاد مرد دارید! (آبجیمم مثل خودمه!)

من خندون رفتم دانشگاه با این فکر که دیگه لازم نیست ناامید باشم!

خوشحال و خندون رفتم و رفتم و رفتم...ولی دریغ از یه استاد جوون! :/

دیگه به آشپز سلف دانشگاه هم راضی شده بودم! :/

ولی حتی فکر کنم اونم پسرش همسنم باشه!

خلاصه که الانم دارم به دانشگاه خواهر گرامی رو میارم و حداقل اونجا دنبال مورد میگردم!

خوبه یکم مثل خودم حرف زدم...هرچند که انگار دارم قصه ی رستم و سهراب تعریف میکنم اینقدر که کتابی نوشتم! :/

در هر صورت ازین به بعد میخوام یکمی روی خودم کار کنم که یخم آب شه!

خیر سرم پنج ساله دارم اینجارو میگردونم ولی روز به روز توی نوشتن بد تر میشم!

ولی شایدم دارم خجالتی تر میشم و همه چیزو اینجا روم نمیشه بگم!

نمیدونم والا...دوباره با خودم درگیر شدم! *_*

خلاصه که پیجمو یادتون نره برید ببینید...بازم میگم، آدرسش توی قسمت درباره وبلاگم هست!

ممنون که میایید و "مریمیسم ^_^(خود درگیری های بنده)" های اینجارو میخونید! :)

فعلا خداحافظ ♡_♡