دیشب یهو تصمیم گرفتم که امروز بلند شم برم کرج!
هیچ جاییشم نمیشناختم! :دی
ولی ازون تصمیمای یهویی و دلی بود!!!!
شاید یه کوچولو هم ازون" نافرمانی های مدنی" که چند وقته بهشون معتاد گشتم! :)))
خلاصه که با همه ی اون بلد نبودنا و اینا یه کافه ای پیدا کردم و دست بر قضا یکی از هم دانشگاهیای آبجیم اومد پیشم! :دی
انقدر آدم صاف و ساده ای بود که پشمام ریخته بود! (نکه این چند وقته کلا بین آدمای طرح دار اعم از راه راه و چارخونه و خال خالی سپری کردم، هیچجوره توی کتم نمیره که یه نفر بخواد انقد ساده باشه!)
تقریبا بیشتر امروزو تنها بودم و این تنهایی حال خیلی خوبی داشت! :)))
ولی غرق شدن توی دنیای تنهایی، حس ترسناکی داره...ترسناک که نه؛ اسرار آمیز طور!
خب راستش واقعا قشنگه...ینی کسی که یاد میگیره از تنها بودن خودش لذت ببره، خیلی باید ازین اتفاق خوشحال باشه ولی...
نمیدونم عاغا...الان انقد دل کوچیک شدم که دوست ندارم تنها باشم! :/
ولی از طرفی از آدما بیزارم...!
.
.
مورد داشتیم یه بنده خدایی انقد با حرفاش و رفتاراش گند زده که میخواد سراغ بگیره، از کل اطرافیان خبر میگیره ولی عنصر وجودی خبر گرفتن از خودمو نداره! :/
خاک تو سرت! (شت)
بهترین کار روحیه عوض میشه
آره خدایی! :))))