همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

من کیه؟!

انگار نصیحتا،

نشونه ها،

حقایقی که بگم مثل چی ظاهر شدن،

بیخیالیا،

کارای افراطی،

در کل همه چی(!)

همه چیز تاثیرشونو از دست دادن...


تنها چیزی که مونده، یه مریمه که اصلا نمیشناسمش!


نظرات 5 + ارسال نظر
شین شین شنبه 12 اسفند‌ماه سال 1396 ساعت 00:20 http://the-liife.blogsky.com/

:(
شاید مریم خسته ست !
شاید باید بذاری استراحت کنه...
شاید مریم داره ریکاوری میکنه !
نمیدونم
درواقع راه حلی ندارم :/
فکر نمیکنم حرفام فایده ای داشته باشن
:/

فقط باید بگم امیدوارم این حالتت
یه حالتِ استراحت باشه
واسه یه شروع دوباره و
وارد شدن به یه فاز تازه از زندگی !
یه بخش جدید
پر از چیزای خوب و تازه

واقعا خسته ست...
زمان...امیدم فقط به اونه! :)
امیدوارم اون شروع تازه زودتر از راه برسه...!

شین شین شنبه 12 اسفند‌ماه سال 1396 ساعت 00:42 http://the-liife.blogsky.com/

میخوای یه کار تازه بکنی ؟

مثلا یه کتاب جدید شروع کنی...

یا یه سریال...

یا فیلم...

یا خودت یه داستان بنویسی !

شاید حالت عوض بشه...

شاید حواب بده !

اتفاقا یه کتاب جدید شروع کردم!!!
برنامه ی فیلم دیدنمم که ثابته! :دی
ولی داستان...خیلی دلم میخواد ولی فکر کنم خیلی از فازش دور باشم!!! :////

شین شین شنبه 12 اسفند‌ماه سال 1396 ساعت 00:45 http://the-liife.blogsky.com/

یا اینکه یه جایی رو پیدا کنی که بتونی خیلی رک و صریح با خودت حرف بزنی !
شاید اینجا احساس راحتی کنی و با خودت بگی که من با خودم صادقم... ولی همیشه آدم نمیتونه همه ی چیزایی که به خودش میگه
به بقیه ام بگه... در کل به طور ناخوداگاه حرف زدن سخت میشه تو یه جاهایی...
میتونی با خودت خلوت کنی
یه دفتر برداری
مخصوص این چند وقتت
حالتو بنویسی...
مثلا بنویسی که الان دقیقا چه احساسی داری و اگه
سردرگمی این سردرگمی به نظرت دلیلش چیه !
انقدر با خودت اختلاط کنی تا به نتیجه برسی و بفهمی
ته دلت چه خبره و چی شده که مریم تو لاک خودش فرو رفته و ازت فاصله گرفته...
چه انتظاراتی ازت داشته که برآوردشون نکردی...

چند روز پیش نظراتتو خوندم ولی الان دارم جواب میدم...سعی کردم خیلی به پیشنهاداتت عمل کنم!!!
انقدر با خودم صادق بودم که حس میکنم اوضاع همینجور داره بهتر میشه!(البته اگه گریه زاریا رو در نظر نگیریم!!!)
اتفاقا الان 6 ماهه چنین دفتری دارم که همیشه باهامه!!! :))))
تا الان که متوجه شدم مریم ازین حس نیاز به جلب توجهی که چند وقته احاطه اش کرده، کلافه شده...دو-سه روزه سعی کردم ازین حال خارجش کنم...خیلی بهتره!(البته بازم میگم، جدا از گریه زاریا!!!!!)

احسان شنبه 12 اسفند‌ماه سال 1396 ساعت 00:55

زمان بعضی وقتا یه چیزایی رو حل میکنه، بعضی وقتا هم مشکلات جدید درست میکنه.
بزرگ شدن دردسرای بسی عمیق داره.

آره واقعا اگه زمان نبود، اوضاع سختتر میبود!!!!
دقیقا...همش دردسره!!!! :///

بهزاد شنبه 12 اسفند‌ماه سال 1396 ساعت 15:41

به روشنی بیاندیش

در تلاشم...امیدوارم جواب بگیرم! :))))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد