همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

به به! :))))

خبر خوب دارممممم...رانندگی قبول شدم! :)))

بار سنگینی از روی دوشم برداشته شد! :دی

چند روزیه که روزگار داره برمیگرده بر وفق مراد...حالا نه به خاطر رانندگی (اون همین دیروز بود!) کلا کمی دارم به سمت بزرگ شدن حرکت میکنم!

مثلا قبول اشتباهات...غد بودنو دارم کنار میذارم!!!

ینی سعی نمیکنما...کلا خودش داره از سرم میفته!!!


دیروز استادم بهم فال حافظ داد(خیلی حافظو دوست داره!)

خودمونی معنی فالم این بود:

یکی تو رو میخواد ولی روش نمیشه بگه...تو هم یکم چراغ سبز نشون بده و رخ بنما!!! (اشعار حافظو نابود کردم!!!!)

خلاصه که جالب بود گفتم بگم!!! :دی

راستی چند وقت پیش اینجا گفتم حس میکنم از یه بنده خدایی خوشم اومده...خب راستش سعی کردم این علاقه رو کنار بذارم!(از ویژگی های شخص برنامه ریز اینه که وقتی یه اتفاق بیگانه سعی به مشغول کردن ذهن و پرت کردن حواسش داره، حلش کنه!!!!)

در هر حال من خیلیم تلاشی به کنار گذاشتن نکردم...ارتباطا تقریبا برای چند وقت قطع شد و منم ازین فرصت برای از یاد بردن استفاده کردم!

به نظرتون کار عجیبیه؟!

ادامه مطلبم با خیلی پستای دیگم فرق داره(من چند شخصیتی نیستما فقط الان دارم چیزایی که توی ذهنم بهشون فکر میکنم ولی به زبون نمیارمو میگم!!!!! :دی)

 

 

مامانم دستش درد میکنه...بنده خدا دو شبه نشسته میخوابه! خیلی اذیته...ولی به رو نمیاره!!! 

غرور عجیبی داره...امروز برامون گردو میشکست...من و  آبجیم میگفتیم نمیخواد ولی قبول نمیکرد! خیلی عجیبه!!!

ینی منم اگه یه روز مادر بشم اینجوری میشم؟!

چی میگن؟! گرگ بیابون باش ولی مادر نباش؟!

اصن بابامم همینطور...حس میکنم مشکل از غد بودن من بود! چند وقته اصلا با بابام در مورد کارام به مشکل نمیخورم(البته چند وقته کار جدیدی هم به اون صورت انجام ندادم...شاید دوباره مشکلات پیش بیان!!!)

بابام شبایی که من و آبجیم دیر میاییم خونه میاد سر کوچه دنبالمون که اون چند قدم پیاده رو تکی نریم...حتی میگه اگه کیفتون سنگینه براتون میارم!!!

اونوقت من احمق خیلی وقتا کورکورانه قضاوتشون میکنم! :/

از آبجیمم نگم دیگه...اون اگه نبود نمیدونم الان چه موجودی بودم! :| 

پریشب با خدا حرف زدم...حس میکردم خدا یه سری چیزا رو داره سر راهم میذاره تا من بفهمم که باید امیدو به زندگیم برگردونم...بهش گفتم حس میکنم چون ناامیدم دیگه نمیتونم صداتو بشنوم!!!!

فکر کنم عنایتی فرمود و ولومو برد بالا!!!!! :)))))

خدایا مرسی! ^__^

نظرات 6 + ارسال نظر
banooye bahar چهارشنبه 19 مهر‌ماه سال 1396 ساعت 13:23 http://khaterateman95.blogsky.com

عزیزم قبولیت مبارک^___^شیرینی من کو:))؟
و بازگشت تو به دوران خوب زندگیت را هم تبریک میگوییم
ایشالا مادر هم زود خوب شن:)طفلی مادرا بیشتر از همه گناه دارن:(

مرررررسی عزیزم! :))))
تا الان قراره یه هیئتو شیرینی بدم!
آره واقعا مامانم اذیته! :(

بهزاد چهارشنبه 19 مهر‌ماه سال 1396 ساعت 14:23

حافظ هم خیلی بلا بوده ها کم مونده اسم طرفم بگه!

بلای کی بود این حافظ؟!

nf6.ir چهارشنبه 19 مهر‌ماه سال 1396 ساعت 16:00 http://nf6.ir

تبریک میگم بهتون

خیلی وقته به بلاگفا سر نزده بودم امروز همینجوری سر زدم وبلاگ شمارو دیدم و مطلبتون رو خوندم

ممنونم! :)))))

سارا پنج‌شنبه 20 مهر‌ماه سال 1396 ساعت 10:11 http://brightred.blogfa.com/

سلام
قبولیت مبارک راننده شدن حس خیلی خیلی قشنگیه
مادر ها فرشته های فوق العاده ای هستن قدرشونو بدونیم تو بدترین شرایط باز به فکر بچه هاشونن

سلام عزیزم
ممنونممممم :)
واقعا فرشته ن!

شین شین یکشنبه 23 مهر‌ماه سال 1396 ساعت 00:19 http://the-liife.blogsky.com/

تبریییییییییک میگم :))))
خیلی خوبه (که غد بودن داره خود ب خود از سرت میوفته )
:)))))
زیادم عجیب نیست...
گاهی وقتا باید از یاد برد
گاهی وقتائم باید
به یاد آورد...
وقتِشو باید تشخیص بدی فقط :)))

ممنونم شقایق جونم! :)))
واقعا خیلی خوبه...
میدونی الان توی لحظه ایم که دلم نمیخواد از یاد ببرم ولی مغز دستور میده فراموش کنم ببینم حال نداریم! :/

فاطمه چهارشنبه 26 مهر‌ماه سال 1396 ساعت 00:00 http://life-me.blogsky.com

مبارکت باشه گواهیناااامه ^_^ همیشه با خبرای خوب
مامانت باید مواظب باشه، امیدوارم زودتر خوب بشه ان شاالله همیشه سلامت باشن :) مامان باباها همیشه همینن... از خودگذشتگی انگار باهاشون عجین شده :)

مررررسی فاطمه جانم! :)))
اصلا این حجم از مهربونی و از خود گذشتگیشون با عقل جور در نمیاد!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد