همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

در ادامه ی توصیف حال خوب این چند وقت...

امروز بعد از یه ماه و چند روز رفتیم کافه اوریانت...

مثل همیشه عالی...اونجا همیشه حرف برای گفتن هست و همیشه فضای مثبت وجود داره! ♡_♡

حساب کردیم، حدودا یک میلیون و دویست-سیصد تومن تا حالا توی این کافه پول خرج کردیم! O_o

واقعا زیاده...ولی نمیدونم چرا پشیمون نیستم! :)))

.

.

برعکس اینکه فکر میکردم برنامه ریزیام پیش نمیرن ولی تا الان خیلیاشون اتفاق افتادن و امیدوارم تداوم داشته باشن!

در مورد اون کارگاه بازیگریم گفتن فردا بریم تست بدیم و من بدون هیچ اطلاعی میخوام برم اونجا!!!! :/

قبول شدن یا نشدنش مهم نیست ولی تجربش مهمه!

بازیگری رو دوست دارم با اینکه میدونم اکثرا محیط سالمی نداره...به خصوص برای آدم خیلی خیلی حد و مرز داری مثل من!

اما گاهی اوقات یه سری چیزا هستن که آدم فقط با شنیدن نمیتونه قبولشون کنه و باید ببینه وگرنه تا آخر عمر فکر میکنه چیزی غیر از اونیه که همه میگن!(شایدم واقعا چیزی غیر از اون باشه!)

طبیعتا بابام خیلی مایل نبود که اجازه بده...حتی الانشم جوری حرف میزنه که کاملا مشخصه که مخالفه؛ مثلا این جمله رو میگه "خودت میدونی بابا!!!!!"

و یا صحبتایی میکنه که متاسفانه خیلی روی من تاثیر میذاره؛ مثلا میگه "چرا اینقدر ازین شاخه به اون شاخه میپری؟!"

میگه تو میتونستی رشته ی تجربی هم ازون اول بری ولی نرفتی...اینو میذاره به عنوان یکی از اتفاقای زندگیم که نرفتم سراغش و ازین شاخه به اون شاخه کردم در صورتی که من هیچوقت قصد رفتن به دبیرستان نداشتم و فقط دبیرستان نمونه دولتی قبول شدم!!!

یا میگه یه زمان دنبال موسیقی بودی ولی آخرش رفتی گرافیک! :/

و من هرچقدر میگم که برای هنرستان موسیقی رفتن دیر اقدام کردیم، نمیخواد گوش بده...حالا خوبه بازم تا جایی که تونستم موسیقی رو دنبال کردم و هنوزم دارم دنبال میکنم!

میدونم که نگرانمه...ولی کاش جوری صحبت نمیکرد که من خودمو ضعیف ببینم یا واقعا فکر کنم آدم بیخودیم!

و همچنین میدونم که اینارو میگه که من توقعمو از خودم بیشتر کنم تا بتونم بیشتر هم پیشرفت کنم ولی متاسفانه تا الان این حرفا فقط باعث شده که من خودمو برای خیلی از کارها کم ببینم!

با همه ی اینا در مورد این کلاس بازیگری قصدم جدی نیست...از همون اولش دل نبستم به دلیل همون چارچوبایی که دارم!!!

.

.

از حرفام به نظر میاد عصبانی باشم ولی عصبانی نیستم! :)))

نظرات 4 + ارسال نظر
پروفسور یکشنبه 11 تیر‌ماه سال 1396 ساعت 12:47 http://otagham.blogsky.com

ابجیمم میخواست بره کلاس بازیگری مامانم مخالف بود, البته یه جلسه ازمایشی رفتن ببینن چه جوریاست.
بابای تو هم دوست داشته پزشک بشی, نشدی.اینطور نیست؟؟

بعله دقیقا دوست داشت خانم دکتر بشم!

banooye bahar یکشنبه 11 تیر‌ماه سال 1396 ساعت 14:19 http://khaterateman95.blogsky.com

با باباها همیشه از این حرفا هست نمیدونم چرا

بنده خداها نگرانن ولی گاهی اوقات این نگرانیشون جواب برعکس میده!

بهزاد یکشنبه 11 تیر‌ماه سال 1396 ساعت 22:24

خدا رو شکر ثابت کردی که تو رشته ای که دوست داشتی موفق بودی.
پدره دیگه نگرانه! من از الان عاشق و نگران دختر نداشته م هستم :)))

هنوز راه دور و درازی مونده...امیدوارم واقعا موفق بشم! :))))
به به بابا بهزاد!!!!

فاطمه یکشنبه 1 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 15:08 http://life-me.blogsky.com/

همین الانشم خیلی جلو هستی،خودتو دست کم نگیر، ولی خب بنظرم زمان بیشتری احتیاج داری تا خودتو توی هنر مطرح کنی...
خانواده ها همیشه اینجور میگن و به قول تو فقطم باعث میشه آدم خودشو کم ببینه ولی اصلا اینجور نیست که میگن.
منم دوست داشتم برم گرافیک نزاشتن. هنوزم یه حسرتی ته دلمه. که حداقل خودمو جایی که میدیدم دنبال کرده بودم...
مطمنم خیلی موفق خواهی بود ^_^

آره اگه بخوام خوب پیش برم و تنبلی نکنم زمان خیلی زیادی لازمه...
گاهی اوقات خونواده حواسش نیست! :/
کاش میتونستی گرافیکو دنبال کنی...ذهن خیلی بازی برای تخیل و توصیف کردن داری و این تواناییت رو اگه توی گرافیک به کار میگرفتی خیلی خوب میشد!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد