همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•
همینه که هست...

همینه که هست...

نفس های عمیقِ یک مغزِ پوک •_•

برگشت به گذشته...

دیروز بابام داشت پنجره ها رو تمیز میکرد و من داشتم از استرس که یه وقت نخوره زمین پر پر میشدم!!!

یه لحظه فکرای عجیبی اومد توی ذهنم!!!

به حدودا 30 سال بعد زندگیم فکر کردم...

چند وقت پیش یه فیلمی  دیدم که در مورد سال 1988 بود و آخرای سریال زمان حالو نشون میداد و دختره حرف جالبی زد!

گفت دوست داره برگرده به گذشته چون میخواد دوباره جوونیای پدر و مادرشو ببینه!

دیروز به این فکر کردم که شاید توی 30 سال آینده منم این حرفو بزنم...غم عجیبی داشت!

بعضی وقتا اینکه اینقدر ناسپاس میشم و بعد از مدتی به خودم میام، باعث میشه که خیلی خجالت زده بشم!

از خودم...از اطرافیانم...مهم تر از همه خدا...

(البته نسبت به مامان و بابام کمتر آدم غیر قابل تحملی میشم...توی این برهه از زندگیم بیشتر برای خودم آدم غیر قابل تحملی شدم!)

اگه مدل فک کردنم به هر مسئله ای رو درست کنم همه چیز درست میشه...مگه قبلا درست نبود؟!

#مریم_موجی_است! :/

نظرات 2 + ارسال نظر
Juddya جمعه 29 بهمن‌ماه سال 1395 ساعت 23:26 http://Juddya-abbot20.blogsky.com

خدا به پدرومادرتون عمر با عزت بده

ممنونم عزیزم خدا به پدر و مادر شما هم عمر با عزت بده!

شین شین چهارشنبه 7 تیر‌ماه سال 1396 ساعت 01:48

اگه مدل فک کردنم به هر مسئله ای رو درست کنم همه چیز درست میشه...

-آخ آخ دقیقا :(:

:))))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد